.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

داستانک...

میگه: قرار نیست این ماجرا تموم شه؟
میگم: کدومش؟
میگه تو داری چیکار میکنی، بد اخلاق شدی، بد خُلق شدی، به اینها جدیت رو هم اضافه کن.
میگم ...
میگه بحث رو عوض نکن، نه میای بیرون، نه میری مهمانی، خودت رو سرگرم کردی که چی؟ جواب تلفنت رو که نمیدی، زنگ هم که هی گهگداری، Sms هم که دیگه نگو، وقتی هم که جواب میدی آدم احساس میکنه هر چی زودتر میخواهی تمومش کنی، اگه من اینقدر غیر قابل تحملم خوب بگو، دیگه ایما و اشاره نمی خواهد.
میگم اولا چرند نگو، دوما من که گفتم هفته هایی که وقت دارم 6 ساعتش برای تو، وقت ندارم، وقت نَ دا رَم.
میگه آخه بدبختی اینکه خودت هم میدونی اگه بخواهی میتونی وقتت رو آزاد کنی ولی نمیکنی.
میگم زمان همه چیز رو حل میکنه.
میگه میترسم، میترسم فردا پس فردا این نموداری که از مثبت داره میاد پایین و به منفی بره کار دستت بده، میترسم این خونسردی مطلقت رو از دست بدی.
جدیدا با اینکه چیزی نمیگی ولی از لحن صدات معلوم میشه ناراحت میشی، برای همین قبل از حرف زدن با تو باید کلی با خودم کلنجار برم که چی بگم، چی نگم.
میگم چهارشنبه ها روز ماست، مگنه!
-------------------------------------------
پ ن: پ.ع.ب، هر وقت لازم باشه چشم...

Sms...

میگم چه خبر؟
میگه تو که گند زدی به حال ما دیگه چه خبرت برای چیه؟
میگم چرا؟
میگه هنوز نفهمیدی Sms هم بی حوصلگی و بد اخلاقیت رو منتقل میکنه!
خارج گود: ازت متنفرم!

راه...

جالبه، فکر میکردم حداقل استادم کمکم میکنه، باز خوبِ تعصب الکی نداره!
دارم تمام استدلال هایی رو که یک زمان هایی برای خیلی ها می آوردم که تا شقایق هست زندگی باید کرد، میگذارم زیر پا!
استادم میگه راست میگی، میگم من غیر از اینه که همه ماها زائده یک حوس هستیم؟
آخرش گفت: حرفهای شما تماماً درستِ، ولی باور کن زندگی به اون سیاهی هم که شما میگید نیست!
استاد عزیزم، نشونم بده، من راهی می خواهم که عمل کنم، نه حرفی که بگرد تا پیدا کنی!
قرار بود تا جهنم پیاده برم، یادته؟ حالا دارم می دوم.
به خودم میگم: اونیکه اون بالا نشسته، داره له ات میکنه، هر کسی به طریقی دلِ ما میشکند.
عاشق سر گشته، مرد ورشکسته، مسافر بازمانده از سفر، مهم امتحان هست یا ویرانی؟
جوابم رو نمیدی؟...

سفر...

مدت زیادی است که می خواهم با رنگ قرمز بنویسم: این وبلاگ رسما تعطیل است.
به همراه یک عکس ورود ممنوع!
شاید از 2 ماه پیش، آنچه که این هفته به اوج خود رسید، نمیدانم چرا این کار رو نمیکنم، شاید به خاطر اینکه علاقه ای زیاد به این وبلاگ دارم.
وبلاگی که با اتفاقی شروع شد و قاعدتا باید با پایان اون اتفاق، این وبلاگ نیز تعطیل میشد، قانونی که سعی میکنم بگذارم زیر پا.
تا حالا که دست و پا شکسته نقضش کردم، نمیدانم میتوانم کاملش کنم یا نه؟
به یک سفر فوری نیازمندم، به آرامشی فوری، چیزی به نام معجزه دریا، به تنهایی نیازدارم تا خودم رو پیدا کنم.
مسکن ها دیگر فایده ای ندارند.
سفر - دریا - تنهایی، سه گانه ای که در بهترین شرایط تا 2 ماه دیگر قابل دسترسی نیستند، حتی تک تکشان!
حتی نمی توانم در گوشه خاک خورده ذهنم موارد فوق را مجسم کنم، به نوعی خیال پردازی هم از ذهنم فرار کرده است.
در یک کلام، داغونم!
کارهایی رو انجام میدهم، نه از روی نیاز و نه از روی احتیاج، حتی فکر هم نمیکنم، یک چیزِ عادی شده است، میدانم باید این کار رو بکنم حالا چرا و برای چی، نمیدانم.
من به یک سفر نیازمندم...

آهنگ...

هر آهنگی، یک خاطره است، خوب یا بد.
با خوبش آدم خوشحال میشه و با بدش می سوزه.
اما اگه یک دفعه تمام آهنگ ها، یاد آور خاطراتی بشند که میدونی دیگه هیچ وقت تکرار نمیشند، دیگه نه میسوزی و نه شاد.
---------------------
خیلی وقتِ که دیگه فقط رادیو گوش میدم...