.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

Flying Without Wings

1) این ترم یه استاد داشتیم که خیلی باهاش حال کردم،ترم اول و آخرش بود که آمد دانشگاه ما اونم برای اصلی ترین درس، از 120 دانشجو به همه یا 2 داد یا 5، یکی از دوستان رفته به مدیر گروه گفته باباجان چه وضعیه درست کردید این مشکل داشته اونم گفته ما انداختیمش بیرون، ترم بعد باهاتون راه میایم، کلا یک سال نه دقیقا یک سال ما رو عقب انداختند، چیزی که تو این مملکت لعنتی اصلا مهم نیست وقته، باز خدا را شکر که به من داده 5، استاد به یک شخص مجازی هم داده 19.5 که نمرات رو نمودار نره،این استاد باحال نیست!
2) امروز رفتم پیش دوستم، اصلا تغییری نکرده بود، بدترین موقع ها لحظاتی هست که باید مادرش رو ببینم اونم که انگار دوست داره با یکی صحبت کنه، بغض گلوش اجازه نمیده و منم اصلا دوست ندارم گریه مادر دوستم رو ببینم، فرار میکنم توی اطاق، یکی از دوستهای دانشگاهیش این ترم رو مرخصی براش گرفته به امید ترم بعد، موقع خداحافظی میگم دفعه بعد که میام حتما بهتر میشه، هم اون میدونه من دروغ میگم هم خودم!
3) خانم مادر دیروز گفت که تو نمیخواهی بگی چی شده؟ میگم مگه چی شده، میگه 1 هفته است تو خودتی، ناراحتی خوب بگو چی شده، میگم برای نمرات هست، میگه هم خودت میدونی داری دروغ میگی هم من، من که میدانم تو نمراتت اصلا برات مهم نیست یعنی دانشگاه برات مهم نیست تو فقط می خوانی که نمرت رو بیاری بقیش رو کار خودت رو میکنی! سکوت میکنم.
4) در این یه مورد نمی توانم دروغ بگم، اصلا مخم نمیگه بهم که چه خالی ببندم، دعا میکنم کاشکی جای دوستم بودم، حداقل می دانستم تموم میشه، کاشکی یه اتوبوسی، چه میدونم تریلی تو جاده میامد ما رو فرش زمین میکرد و از این زندگی لعنتی خلاص میشدیم، حداقل بهمان میگفتن کشته شده راه علم!
5) می خواهم برم انصراف بدم، که چی 2 سال خواندیم چی شدیم، وقتی 150 تومان خرج میکنی تو زمان امتحانات کلی فشار روحی بهت میاد و یه ربات کوفتی درست میکنی آخرش روز تحویل پروژه استاد نمیاد و تا 2 هفته هم پیداش نمیشه درس بخوانم که چی، بهم بگن مهندس، نمیخوام، این همه مهندس شدن چی شد، شرط میبندم الان، همین الان به یک مهندس سخت افزار بگیم یه ربات بساز میگه این که گفتی یعنی چه؟ البته حق هم دارن ماها که یه نمه بلدیم به چه دردمان میخوره، تو این مملکت لعنتی کسی نمیاد بگه خوب شما بلدین ربات بسازین بیاین برای ما هم بسازین، فقط اینجا ما ضرر کردیم که همین طوری خرج میکنیم برای هیچ!
6) بابام که نمرده، تازگی ها هم میگه از کار خسته شدم، دوست دارم استراحت کنم، خوشبختانه اینقدر داره که یک سرمایه اولیه بهم بده برم یک تریلی بخرم بندازم تو خط تبریز - بندر، داییم هم که کلفت کشتی رانی هست می توانی برام بار جور کنه، زندگیم میشه خودم و ماشین، خودم و خودم، خود ه خود ه خودم، تنهای تنها مثل همه روزهای زندگیم،  آخرش هم تو این جاده ها تصادف میکنم و راحت میشم.
7) جدا میگم میخواهم انصراف بدم، درس بخوانم که چی، بعد 4 سال همین جا هستم که الان هستم، خرج الکی برای چی؟ برای یه مدرک؟ لعنت به این مدرک، من که میدانم دیگه درس نمی خوانم، خودم رو که گول نمیزنم دیگه مخم نمیکشه دیگه دلم نمی خواهد درس بخوانم، چه طوری بگم من خنگم، نفهمم، درس بخوانم که آخرش بگم INTEL اولین CPU که داده کی بوده یا چه میدونم هر کوفت و زهره ماره دیگه... اگه هم بخواهند مجبورم کنند 4 ترم مشروط میشیم و اخراج، دیگه بچه که نیستم بخواهند زور بگن، زندگی خودم هست می خواهم خودم خودمو بدبخت کنم، بابا جون خسته شدم.
8) چی میشد الان جای دوستم من بودم، حداقلش میدانستم راحت میشم، لعنت به این زندگی لعنتی، لعنت به من که باعث ناراحتی خانواده ام شدم، لعنت به من، لعنت به من
9) دوشنبه میرم برای انصراف، احتمالا پدرم سریع کارها مو راه بندازه که هرچه سریعتر برم سربازی، برای 2 سال راحتم و اینقدر فشار بهم نمیاد، شاید باورتان نشه ولی الان که دارم مینویسم دستام داره میلرزه.ما رو حلال کنید.
10) و تمام شد، این هم تمام شد، همین....
من به مردن راضیم،پیشم نمی آید اجل          بخت بدبین کز اجل هم ناز می باید کشید

...The End

ماه کذایی...

1)1.5 ماهی بود ازش خبر نداشتم،یه تورایی قهر بودیم،یعنی قهر نه ها گفتیم یه مدت همدیگر را نبینیم بهتره،از 4 ابتدایی تا الان که سال 3 دانشگاه است با هم بودیم،تا دوشنبه که گفتم بیخیال بریم ببینیم چه میشه،رفتم دم خانه شان مادرش تا منو دید بغض کرد و گفت تو چه دوستی هستی که از حال پسر من خبر نداری؟ گفت حدود 2 هفته است اینطوری شده،قبلا خودش باهام در این مورد صحبت کرده بود ولی فکر نمی کردم اینقدر شدید باشه، گفتش گفتن به مرور زمان ممکنه خوب بشه!احساس عذاب وجدان دارم شدید، فکر میکنم تقصیر منه.
2)سه شنبه عصر دعوای شدید لفظی داشتم با خانم مادر سر اینکه تو چرا حرف نمیزنی، هیچ جا نمیای، مثل راننده آژانسی، همش چرا تو اطاقی و...،الان خانم مادر کوتاه آمده ولی من نه!
3)سیما( دختر عمو کوچیکه) طبق معمول همیشه گفت که عاشورا با من باش و منو ببر بگردان،منم گفتیم باشه شاید این ذهن من آرام بشه، رفتم باهاش بیرون، نمیدانم چی شد که موقع خداحافظی آخر تیکه اش رو انداخت: برج زهر مار!
حالم بدتر شد.
4) شبش مهمانی بودیم، به زور بردنم، آخرش صاحب خانه گفت اینقدر فکر نکن، درست میشه، روزها میگذره و زندگی هم در پیش...
اعصابم بد جوری ریخته به هم، همش تو فکر دوستم هستم، از صبح تا شب شایدم تو خواب، اصلا نمی توانم یک لحظه هم فراموشش کنم، پایه تمام کارها و گردشام بود، از همه مهمتر دوستم، عذاب وجدان دارم.
نمیدانم اون روز کذایی چرا تبدیل شد به ماه و خدا نکنه تبدیل شه به سال، ولی اینو مطمئن هستم اون دوستی که میگفت نتیجه رفتارت تو روز کذایی است، نیست!
تا همین الان( یه نگاه به ساعت کنید) موبایلم رو خاموش کرده بودم(از دوشنبه)، نمیدانم گفتم یه دفعه یه چیزی میگیم به دوستان رابطه ها شکراب میشه، ولی خوب الان روشنش کردم،خلاصه اگر جواب sms ندادیم از همه دوستان معذرت.
به یکی از دوستان ایراد گرفتم که تو چرا اینقدر معذرت خواهی میکنی حتی برای کارهای کوچک و گفت عادت!گفتم بهتره بگذاریش کنار، ولی الان میبینم کار درست رو اون میکنه اگه همان 1.5 پیش من قدم میگذاشتم جلو شاید الان دوستم...
مغزم دیگه بهم دستور نمیده، دوستم گند زده به حال ما و رفت پی کارش! خیلی ناراحتشم، خیلی، تقصیر من بوده، مطمئنم. فقط می خواهم تمام شه، فقط همین...


دوستی نوشته :آدمهای هیجان انگیزی که از دوستی ، فقط ادعاش رو دارن ! انسانهایی که نیستن ، نمی تونن باشن چون اصولا آدم نیستن ولی تا جایی که راه داره ادعا می کنن که هستن و توقع دارن که باشی !

روزی در تهران...

امروز صبح که ساعت 8.5 از خواب بیدار شدم( چه سحر خیز) دیدم 4 تا sms دارم، دوباره گفتم این دوستای ما دیشب بیکار شدند شروع کردند به بازی،تا ساعت 9 بازشان نکردم و 9 رفتم سراغشان.
1)سلام، خوبی!2)خوابی؟ پاشو دیگه! 3)تو آمدی صدات در نمیاد 4) می خواهم ببینمت.
وای همه sms ها از رها بود،(بعضی موقع ها با خودم میگم این سیم کارت من آخرش از دست من می پوکه)
زنگ زدم به موبایلش.
سلام رها، خوبی؟
* سلام خرناس تو باز آمدی تهران صدات در نیامد؟
ممنون، منم خوبم، کلاغه خبرها رو میرسونه که.
* حالا بلبل زبونی نکن، پاشو بیا شرکت کارت دارم.
باشه، امروز که نه ولی تا آخر هفته میام.
* باشه، پس تا 10 اینجا باش،بای (تق)
الو،دوباره زنگ زدم به موبایلش،جواب نداد،5 بار دیگه هم سعی کردم،نه خیر جواب نمیده، راستش حال و حوصله نداشتم ولی بعدش گفتم بهتر از اینکه خانه بمانم و غرغرهای خانم مادر و قهر و آشتی هاشو تحمل کنم، این خانم مادر من رو داره میکشه، هر دفعه که یک چیزی میفهمه باهام قهر میکنه، خدا این 3 هفته رو به خیر کنه.
رفتم لادن شیرینی خریدم و بعدشم رفتم انقلاب، زنگ زدم ،آبدارچی آمد در رو باز کرد منم گفتم با خانم رها کار دارم، خود رها آمد، بدون هیچ سلام و علیکی گفت برو تو دفترم تا بیام، خلاصه کلی تحویلم گرفت!
بعد 15 دقیقه آمد،گفت چیه دیگه از ما خوشت نمیاد، وقتی کارت به ما می افتد تازه یادت میاد( راست میگفت!)، جعبه شیرینی رو دید و گفت به به پس کاره انتقالیت درست شده، تازه وقت کردم حرف بزنم، گفتم نه بابا یه کارایی خودم کردم که درست نشه.
1 ساعتی در مورد کار و کارهای جدید صحبت کردیم، خوشبختانه داره کارشان میگیره و این خیلی خوبه چون به موقعیت شغلی من در آینده کمک میکنه در حقیقت شغل من تو دست رهاست.
بعد از این 1 ساعت شروع کرد صحبت کردن، خوبی که رها داره اینکه  بر عکس خیلی ها بیرون گود نمیشینه بگه لنگش کن،قشنگ به حرف آدم گوش میده آگه ببینه ضرر داره میگه خودت رو بکش کنار و اگه ببینه ریسک داره کلی تشویقت میکنه، این دفعه خیلی از دستم ناراحت بود،اول از همه گفت تو غلط میکنی دیگه واحد بیشتر از 17 تا برداری، میگفت داری دوستات رو میگذاری کنار، گفتم به خدا اینطوری نیست الان تنهایی رو خیلی دوست دارم، بهم گفت دوست ندارم اینطوری باشی.کلی باهام حرف زد و نصیحتم کرد، به قول خودش اون 2 تا پیراهن بیشتر از من پاره کرده.( تمام حرف هاش مثل همیشه درست و منطقی بود،شاید رها یکی از افرادی باشه که من خیلی به حرفاش عمل میکنم)
بعضی موقع ها با خودم میگم من چرا اینها را اینجا مینویسم،ولی بعدش میگم که یادت بمونه یکی مثل رها است که دوستت داره، یکی که یک کارهایی برات کرد که خودت اصلا برای کسی نمیکنی، یکی که آینده تو براش مهمه!
رها برای قبولی من تو دانشگاه چه سال اول و چه دوم خیلی تلاش کرد و به خیلی ها رو انداخت کاری که من متاسفانه برای خود رها هم شک دارم انجام بدم.
حالا هم،هم از نظر درسی بهم خیلی کمک میکنه و هم از نظر رفتاری
ساعت 1.5 که از شرکت آمدم بیرون ذهنم خیلی آروم شده بود،
 دوباره همه چیزم رو برای رها گفته بود، اون تنها کسی که میدانه من تو این 3 سال چه کارهایی که نکردم!
نتیجه گری دوستانه: می خواهم عوض شم،می خواهم دوستای قدیمی رو بگذارم کنار و با جدید ها بیشتر باشم.
نتیجه گیری عاقلانه: باید به حرف های رها گوش کنم، مطمئن هستم ضرر نمیکنم.
نتیجه گری سیاسی: امروز خیلی ساده رفتیم شورای امنیت، چه جالب میشد اینقدر ساده هم هی میرفتیم جام جهانی، اینها دارن چی کار میکنند خدا میداند فقط نمیدانم چرا اینقدر از مردم مایه میگذارند!
نتیجه گیری درسی: اصولا بچه های فنی مهندسی خیلی با جمله نتیجه میشود که ==> سرو کار دارند، نتیجه کلی که شما میگیرید اینکه من عوض میشم زیاد تا( به شماهاچه ) و شماها هم عوض خواهید شد( به من چه).
نتیجه گیری کلی : نداره، گشتم نبود نگردید نیست...

خاطرات فراموش شده...

دیشب طبق معمول این چند وقته تو اینترنت بودم تا ببینم این استادها نمرات رو میدن یا نه، تو گوگل نمیدانم چی جستجو کردم که تو صفحه دومش وبلاگ خودم رو دیدم، رو لینک کلیک کردم و رفتم به 2 سال پیش:
* ساعت مرد شاپرکی رو نگاه میکنم میبینم اووووه ده دقیقه تا آخر کلاس مونده (کلاس هندسه تحلیلی تو عهد جوونی) البته معلم هم سعید بود (اسمش سعید بود )پس خواسته و نا خواسته به خواب زمستانی فرو رفته بودیم که یهو مرد شاپرکی پرید بالا وگفت: کیو smsفرستاده.
ـخوب  چی نوشته؟
ـ هیچی تازه سوار تاکسی شده هنوز تجریش
ـ اه ه ه ه ه این کیو چه کار میکنه؟
بالاخره کیو آمد و سوار بر توربو اوتل مرد شاپرکی . حالا کجا بریم ؟ کیو که هیچ وقت از ایران زمین سیر نمیشه ما رو مجبور کرد بریم ایران زمین
اون زمانها علی جزء یکی از نویسنده های این وبلاگ بود، در ادامه اش نوشتم:
*یادمه سر همین موضوع برای اینکه خانواده هامون گیر ندهند که کجا بودید کاپوت اوتول رو زدیم بالا حسابی صورت هامون با دستامون رو روغنی کردیم که بگیم ماشین خراب بوده.
آره هنوزم یادمه این کار رو تو ولنجک کردیم اون بالای بلوار دانشجو، و چیزی که خیلی ناراحت شدم خواندم:
*سال پیش که منو علی هر دو کنکوری بودیم روزهای یکشنبه همیشه بین ساعت 5 تا 6 با همدیگر میرفتیم پیاده روی به دور از هر چی درس و کنکور و این جفنگیات،واقعا تو بدترین موقعیت ها هم آدم می تواند خودش رو برای چند ساعت که شده آزاد کنه و لحظات بیاد ماندنی رو تو خاطرش بسپاره.
یادمه یه دفعه رفتیم تو یک محله و بدون اینکه بچه های آن محل رو بشناسیم یه دست فوتبال دبش زدیم تو رگ.
به قول علی هر هفته جفتمان منتظر یکشنبه ها بودیم.
یاده اون فوتبال بخیر یکی از روزهای بیاد ماندنی بود تازه حالا میخواهم اعتراف کنم که 1 ساعت از کلاس رو هم دودر کردیم.
از آخرین یکشنبه ای که علی رو دیدم 8 ماه میگذره، چه زود، ما که هر هفته باهم بودیم الان 8 ماه همدیگر رو ندیدیم و فقط از طریق تلفن ارتباط داریم.
نمی دانم چی شده ولی بعضی موقع ها خیلی تو رابطه دوستی مون سخت میگیریم( مثل خود من) فکر میکنم بشه آدم برای 3 ساعتی ارزش های خودش رو کنار بگذاره ، نه اینکه پشت پا بزنه، ساده ترش کنه...


عصبانی شده ام،از دست خودم،از دست همه،خواستم یه پست جدید بدهم دیدم تو عصبانیت درست نیست،همین رو اضافه کردم.هر وقت عصبانی میشیم ۱۵ دقیقه میگم:

خدایا،باز احساس میکنم که تنها شدم،باز احساس میکنم که کسی نیست با او صحبت کنم،آری از تو دور شدم و این بزرگترین گناه است،کمکم کن...

Desert Rose

ماها که تو شهرستان زندگی میکنیم از آلبوم های جدید که میاد معمولا بی خبریم شاید مهمترین دلیلش این باشه که آنقدر سرمان مشغول زندگی هست که وقت نمیکنیم، یه چیزی تو مایع های بابا اینها.
امروز که بعد از مدت ها نشستم پای ماهواره موزیک ویدیویی دیدم از نیما که فکر کنم اسمش مریم پاییزی بود، به نظر من از روی موزیک ویدیوی Sting در آهنگ Desert Rose کپی کرده بود، این آهنگ Desert Rose برای من خیلی خاطره انگیزه که آخریش و اصلیش مربوط به 2 ماه پیش است.
وقتی Desert Rose رو میشنوم یاد رانندگی از ساعت 1 شب تا 4 صبح میافتم، یاد هشدار پلیس که جاده امنیت نداره، یاد سرعت زیاد برای فرار از مرگ و کله بریده شدن، یاد 2 تا دختر حواس پرت که داشتن 4 تا پسر رو میفرستادند قاطی باقالی یا، یاد رانندگیم که از 4 نفر فقط من بیدار بودم و میروندم و برای اینکه خوابم نبره آهنگ Desert Rose رو گذاشته بودم، یاد اینکه چقدر خونسردی مهمه، یاد سلیو، یاد شماره 170، یاد سرما و ...

                              I dream of rain                              
I dream of gardens in the desert sand
I wake in vain
I dream of love as time runs through my hand           
I dream of fire
Those dreams that tie two hearts that will never die