خسته ام...
همین !
این رو نمی خواستم اصلا اینجا بنویسم، ولی نتوانستم جلوی خودم رو بگیرم، با اینکه می دانم نمی خواند، چکیده حرف هایی بود که بهش زدم، نمیدانم چرا طوطی وار خودش آمد.
هی... الان نگو نمی توانم، حداقل الان نه، الان وقتش نیست، الان تو یه مادر داری که منتظرت است، الان تو تنها همدم اون هستی، الان تویی که می توانی به مادرت کمک کنی، اون به تو احتیاج داره، با این حالت می خواهی بری تهران که چی بشه؟ حال مادرت رو خراب تر کنی؟
نه! الان تو حق نداری بگی نمی توانم، حق نداری ناراحت باشی، این دیگه دست خودت نیست، تو حق نداری! می فهمی چی میگم! حق نداری! چی بخواهی چه نخواهی، این بازی زندگی، یه سری میان، یه سری باید برن
نمی توانم بگم درکت میکنم ولی حداقل تو عمرم 1 بار جای تو بودم، یک کمی می فهمم چی میکشی! به خودت مسلط باش، آره خیلی سخته، غم از دست دادن عزیزی، تو که نمی خواهی حال مادرت از این که است بدتر بشه؟ پس قوی باش، مثل یه مرد، الان هر چقدر دوست داری اشک بریز، لعنت بفرست به این زندگی لعنتی که کسانی رو که دوست داریم در جوانی ازمان میگیره، ولی فقط اینجا، تهران که میری باید یک سنگ صبور باشی، باید گریه همه رو تحمل کنی ولی خودت اشکی نریزی، چون حق نداری این کار رو بکنی، الان دیگه تو مسئولی، مثل یه سنگ باش، در جریان آب باش ولی از جات تکان نخور، بگذار همه خودشان را خالی کنند، ولی تو نه، چون تو حق نداری!
خواهش میکنم بفهم...
امروز کلی اتفاق افتاد که دلم نیامد نگم، میترسم یادم بره، کلی شاد بودم نمیدانم چی شد یه چرت شبانه که زدم تا هم خستگی صبح تا شب بره هم شب رو راحت بیدار بمانم دپرس شدم، 45 دقیقه هم هرچی آهنگ قری بود گوش دادم، بی معرفت قری هم تو کمرمان نیست، سعی میکنم با همان حالت قبل از خواب بنویسم، طبق معمول زیاد است، حال نداشتید بگذارید برای یه وقت دیگه یا کاملا بی خیالش شید.
1) امروز صبح 1.5 ساعت با Ninkapoop صحبت کردم، طبق معمول 15 دقیقه اولش مسخره بازی در آوردیم و بعدش بحث جدی شد، خوبی که Ninkapoop داره اینکه مثل من مجرد است و این کمک میکنه راحت حرفهای هم رو بفهمیم، با اینکه 7 سال از من بزرگتره ولی من باهاش خیلی راحتم، کلی باهام حرف زد، من دلایلم رو گفتم اونم گفت، دلایلش کاملا درست بود، یه جا که دیگه حسابی شاکی شده بود گفت این طور که معلومه تو آدم بسیار مزخرفی هستی؟ خوب نوکرتم مشکل منم همینه، گفت ببین ما میتوانیم بشینیم 24 ساعت با هم حرف بزنیم ولی باز تو حرف خودت رو بزنی و منم همچنین، میگم مگه تو مشاورم نیستی؟ راهنماییم کن؟ میگه میخواهم مغزت آکبند نمونه، میگه اینجا دیگه زندگی خودته، خودت باید تصمیم بگیری، میتوانی مثل خیلی ها دیگه بشی، میتوانی جدا از همه بشی، کلا پیشنهاد خاصی نداد تا نمیدانم 15 دقیقه آخر چی شد که دیگه کولاک کرد، گفت تو که همه کارها رو کردی، این کارم بکن، منم گوش کردم، یه جا می خواستم بحث رو عوض کنم، چنان محکم گفت برگرد به بحث اصلی که 3 متر پریدم هوا، ولی توصیه اش رو گوش میکنم.
2) اولین روزی که دیدمش خیلی ازش بدم آمد، به نظرم از این پسرهای سوسول آمد که پول باباش رو دستش باد کرده و آمده دانشگاه، آرش رو میگم، تا 6 ماه پیش هم همین نظر رو داشتم تا اینکه به واسطه یه دوست دیگه بیشتر باهم آشنا شدیم، خوب اشتباه کردم آن طوری که فکر میکردم نبود، امروز تو بوفه من رو دیده میگه روزبه تا کی بیکاری؟ میگم نیم ساعت، میگه میشه بریم یه راهی باهم بریم، به توصیه Ninkapoop گوش کردم و گفتم آره چرا که نه؟ 2 تا چایی گرفتش و رفتیم یه جای خلوت دانشگاه، اصلا باورم نمیشد، آرش این تویی، دستمال بهش دادم که اشک هاش رو پاک کنه، چرا اینها اینقدر به من اعتماد دارند که میان سفره دلشان رو باز میکنند؟ موضوع آرش رو بعدا میگم فقط بدانید که آدم چقدر داغون میشه که جلوی یکی دیگه میزنه زیره گریه!
3) امروز که تو سرویس بودم، یاده رها افتادم، از شما چه پنهان بعد از شاهکاره مشروطیم دیگه جواب تلفنم رو نمیده، راستی امروز این خراب شده طوفان شن شده بود، با خودم گفتم یه تیری میزنیم شاید خورد به هدف و گوشی رو برداشت، زنگ زدم، زنگ دوم برداشت، الو سلام رها، چرا من باید جواب تلفن تورو بدم؟ خوب چون دوستتم! دوست، چرا وقتی به حرفم گوش نمیکنی باید دوستت باشم؟ من کی به حرفت گوش نکردم؟ ترم پیش بهت نگفتم روزبه جان 20 واحد بر ندار، درس های تو سنگینه، نمی توانی پاس کنی؟ خوب قبول دارم، عوضش این ترم به احترام تو 14 تا برداشتم. آره جونه خودت، آقا برای من مشروط شده تازه میگه.... بیشتر میخواستم باهاش راجبه کار صحبت کنم، گفت این ترم که اصلا و ابدا حرفش رو نزن باید بچسبی به درست، میگم بابا 14 تا چیزی نیست، کلی باهام مهربان شد و نصیحتم کرد، آخرش میگه کی میای تهران؟ میگم نمیام، مامانی باهام قهره. میگه سره انتقالی؟ (خودش خوب بهانه ای داد) میگم آره، میگه پامیشی میای ها، تو سرویس مجبورم کرده لیست درسام رو بگم هرچی میگم بعدا میگه نه! بعدش میگه خوب این رو که خودم یادت میدم، اون رو که دوستم بهت میگه، این یکی رو که میزنم تو سرت تو عید بیای همین جا بخوانی، اون یکی رو هم با هم می خوانیم، میگم یعنی عید پرید میگه هی، یه چیزی تو این مایه ها، میگه خوب این یکی درس هم میرم همین الان کتابه کمک آموزشیش رو میخرم، اول فکر میکردم شوخی میکنه 2 ساعت بعدش مسیج زد خریدم! خوبه رها آدرس این وبلاگ رو نمیدانه وگرنه دیگه...
4) 7 رسیدم تو این خراب شده، این طوفان لعنتی به قدری وحشتناک بود که آدم جلوش رو نمیدید، شبی عینک افتابی زدم که شن تو چشام نره، دنبال پول آدم چه کارها نمیکنه، آخه من با 2000 تومان چه شکلی زندگی کنم، چه شکلی بیارم بخورم.
5) امروز نوید رو تو دانشکده دیدم، وای چقدر خوشحال شدم، اولش که من رو نشناخت، عینکم رو برداشتم تا شناخت، یعنی یه عینک آفتابی اینقدر تاثیر داره، 15 دقیقه هم با نوید بودم.
6) باران حالش گویا بدجوری خرابه، سرما خورده شدید، خداکنه زودتر خوب شه، بنده خدا مسیج میزنه من حالم بده منم جوابش رو میدم ببین من تنهایی چی میکشیدم، به خودم میگم آخه به اون چه ربطی داره که تو تنهایی چی میکشیدی، این طوری می خواهم بگم که قدر موقعیتی رو که داره بداند، کلا حالش زودتر خوب شه لطفا!
داخل گود: Ninkapoop بالاخره سوسیس ها رو در آوردم، با چاقو نصفش کردم، گذاشتم تو مایتابه، روشم روغن ریختم که راهه برگشتی نباشه، معذرت می خواهم ولی موقع نصف کردن یه بار بالا آوردم، ولی من قول دادم، امشب این سوسیس ها رو میخورم، حتی شده به زور.
خارج گود: بالاخره بعد از نیم ساعت گشت زنی تو این خراب شده، یه دستگاه خود پرداز که کارکنه پیدا کردم، من الان پولدارم دلتان بسوزه....
نمیدانم چرا کسی دیگه نظر نمیده، Ninkapoop، باران، ملقب به عسل، چی شده؟