.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

روزگار جوانی...

امروز صبح رفته بودم پیش دوست( همان 1.3 دقیقه) تقریبا 2 ساعتی پیشش بودم، خدا را شکر از نظر جسمی خیلی خوب شده، ولی خوب از نظر روحی هنوز تعریف نداره، یعنی فکر میکردم کاملا خوب شده ها ولی 5 دقیقه آخر یه سری حرف ها زد که می خواستم خفش کنم.( می مردی چیزی نگی!)
برگشتنی انداخته بودم بزرگ راه حکیم، اولین بار بود که میرفتم تو این بزرگراه، یک اتفاقی افتاد که کلی شاد شدم، یاد روز هایی افتادم که با لگولاس و یک احمق دیگه میرفتیم تهران گردی، یادش بخیر 2 سال پیش، اون زمان هنوز جوان بودیم و شور جوانی تو وجودمان بود، چه دوران خوبی بود.
به یاد ایام جوانی یک کمی صدای ضبط رو بالا برده بودم، خوب جمعه بود و کسی نبود که آلودگی صوتی اذیتش کنه، یک کمی هم داشتم زیادی گاز میدادم، اصلا روم نمیشه بگم داشتم چند تا میرفتم، روم به دیوار، روم به دیوار، گلاب به روتون، ناقابل 170 تا( آخه تو خجالت نمیکشی، 170 تا شد سرعت!)
خلاصه شاد بودیم و همینجوری داشتیم می رفتیم که مثل اینکه شهرداری یک جا آسفالت زیادی آورده بود وسط بزرگراه سرعت گیر گذاشته بود، منم خوب پرشم خوبه، پریدم و یک دفعه صداهای ناهنجاری از زیر ماشین در آمد، گفتم خوب یواش یواش سرعتم رو کم میکنم و میزنم کنار ببینم چه مرگش شده، از تو آینه که داشتم نگاه میکردم بزنم سمت راست دیدم به! اون پشت چه جرقه بازی شده، یه پا برای خودش شده چهارشنبه سوری، دیگه مجبور شدم وسط بزرگراه نیگرش دارم، مردم ما هم که همه راننده، بابا جون 3 تا بانده، همه اش هم که خلوته، مجبوری با 80 تا بیای از باند اول از کنار من رد شی!
کاپوت رو زدیم بالا، دیدم سینی زیر موتور رو زمین ولو شده، دو تا پیچ جلوش بازه و عقبی ها بسته!
بماند که چه مصیبتی کشیدم تا رساندمش خانه!
راستش یاد 2 سال پیش افتادم که هر هفته یک ماجرا اینطوری با لگولاس و یک احمق دیگه داشتم، چقدر خوش می گذشت، هی لگولاس، واجب شد بریم...
نتیجه گیری احساسی: این دومین بار بود که این ماشینه اذیتم کرد، دفعه اول که داشتیم توش کباب میشدیم( آتیش گرفته بود) دفعه دوم که اینجوری شد، دفعه سوم چی میشه؟
نتیجه گیری اخلاقی: مثل سگ ترسیدنم به شادیه بعدش می ارزید، خیلی زیاد.
نتیجه گیری کلی: روزگار کودکی بر نگردد دریغا...

بازگشت به...


چند روز پیش یه کاری کردم که هنوز باورم نمیشه من این کار رو انجام دادم، کاشکی حداقل عذاب وجدان میگرفتم.
جمعه بود، ساعت حدودا 11 صبح، زنگ خونم رو زدند، سر درس بودم، دقیقا نوشته های زیر افکاری است که تو ذهنم آمد:
باز کی آمده؟ خدا کنه اشتباه در زده باشند، رفتم و در رو باز کردم، یه پسر بچه تقریبا نه ساله
سلام
* سلام
می خواهین خانتان را تمیز کنم، پنجره ها رو بشورم، جارو بزنم؟
* نه! (حالت چهره: بی تفاوتی مطلق)
پس حداقل بگذارید جلوی در خانه تان رو تمیز کنم!
* نمی خوام
آقا، تو رو خ.......
در رو داشتم می بستم، دیگه نمیشنیدم چی میگه، به خودم گفتم: پسره بیشعور، نگاه کن چه راحت وقت من رو گرفت! همان موقع یاد یه کارتون افتادم که زمان بچگی ما نشان میداد، ایام کریسمس، از والت دیسنی
دانل داک به صورت یک پیرمرد پولدار خسیس در آمده بود و بچه های میکی موز از پشت پنجره به خانه اش زل زده بودند، اول فکر کردم دچار عذاب وجدان میشم ولی اصلا این خبرا نیست، کلهم تعطیل!
چرا این کار رو کردم، من که راحت خرج میکنم، یعنی نمی توانستم یه 2 تومانی بهش بدم، اینش بیشتر اذیتم میکنه که کلا بی تفاوت شدم!
هر روز که میگذره دارم به خوی حیوانیم نزدیک تر میشم، آره من اینم!
نمیدانم این مسیری که انتخاب کردم به کجا میره، فکر نمیکنم آخرش جالب باشه! ولی من میرم!
خارج گود: دوست ندارم بخوابم، از خواب بدم میاد، 4 ساعت خواب و 20 ساعت بیداری! نه احساس خستگی و نه کوفتگی! یه نگاهی به ساعت های پست الان و قبلی ها بندازید...

احساسه هو یجی...

دیشب جمع 7 نفره ای دوستانه ای بودیم در راه تهران، 15 دقیقه ای توپولی از بین همه من رو مورد خطاب قرار داد، 15 دقیقه 6 نفر به من زل زده بودند، دروغ نگم، این 15 دقیقه بهترین، کثیفترین، باحالترین، بی مزه ترین، غمناکترین، لجنترین و شادترین 15 دقیقه امسال بود، لعنت به تو مرد شاپرکی که صورتت اصلا حالت نمی پذیره، توپولی گفت، دلم میخواست بهش بگم، من تو دلم با شما خندیدم، گریه کردم، رقصیدم، سینه زدم، ناله کردم، شیون کشیدم ولی نمی توانم بگم.
توپولی، می دانم این مطلب رو ممکنه تا آخر عمرم بهت نگم، ولی خیلی حرف هات رو قبول دارم، خودت رو هم قبول دارم، چون دوست داشتنی هستی، چون عاشقی، چون ساده ای و چون فوق العاده، فوق العاده ای، موفق باشی...
Ninkapoop عزیز، یادته سال پیش در مورد زندگی صحبت میکردیم؟ یادته من چی گفتم تو چی گفتی؟ یادته به من گفتی: هی... مرد شاپرکی، تو بازیگردان خوبی میشی! گفتم نه! گفتی: من تورو میشناسم، تو خوب بازی میکنی، بازیگردانی رو هم امتحان کن، گفتم شکست می خورم، گفتی شکست پل پیروزیه، گفتم نمیشه، گفتی به خدا میشه و این طوری بازی شروع شد.
یادته؟ بازی شروع شده بود که من وارد شدم، کم کم حرکت مهره ها رو بدست گرفتم، یادته باهات حرف زدم و تو گفتی فوق العاده ای؟ یادته بهم گفتی تو بازی خوان خوبی هستی؟ یادته بهت گفتم می توانم فکر مهره ها و حرکتشان رو بخوانم؟ از A گرفته تا K ، چه A که زود رفت کنار و چه بقیه!
یادته نمودار میکشیدیم یه مدت یه مهره نزول میکرد و دیگری صعود، یادته k داشت از بازی خارج میشد ولی یک دفعه آمد تا بالا؟
یادته بهت گفتم برگ های برنده همه دست منه، تازه هنوز آسم را رو نکردم؟ آره، دقیقا بازیگردان خوبی هستم، بازی خوان خوبی هم هستم.
یادته باهم شرط بستیم مهره E با مهره H چه کار میکنه؟ و هر دفعه من میبردم؟
یادته گفتی باید منتظره حرکت دشمن باشیم تا یک دفعه پاتک بزنیم؟
حالا می خواهم اعتراف کنم، یه جورایی این بازی دیگه خسته کننده شده مخصوصا مهره K ، این مهره قانون بازی رو رعایت نمیکنه! به علامت ورود ممنوع و ورود یک طرفه توجهی نمیکنه، فکر میکنه می تواند سرکشی کنه؟ ولی هنوز نمی داند امور بازی دسته منه، منم که بازی رو کنترل و مهره ها رو وادار به اجرا میکنم، اینطور نیست؟
مهره k باید بره کنار، اون داره قانون بازی رو نقض میکنه، داره یاغیگری میکنه، این مهره باید مات بشه، نباید کیشش کنم؟
این بازی دیگه خسته کننده شده! ترجیح میدهم k بیاد بالا جای من و من برم سر یک بازی دیگه، موافقی؟
داخل گود: به ذهن خود زیاد فشار نیارید که چی نوشتم چون فقط من می فهمم و Ninkapoop!
خارج گود: امشب یکی به موبایلم زنگ زد و 1 دقیقه و 3 ثانیه صحبت کرد: سلام می خواهم ببینمت، باورم نمیشد، صدای خودش بود، یعنی واقعا خودش بود؟ شمارش که خوده خودش بود، خدایا شکرت!

...Alone In The

خسته ام...
همین !

 


این رو نمی خواستم اصلا اینجا بنویسم، ولی نتوانستم جلوی خودم رو بگیرم، با اینکه می دانم نمی خواند، چکیده حرف هایی بود که بهش زدم، نمیدانم چرا طوطی وار خودش آمد.
هی... الان نگو نمی توانم، حداقل الان نه، الان وقتش نیست، الان تو یه مادر داری که منتظرت است، الان تو تنها همدم اون هستی، الان تویی که می توانی به مادرت کمک کنی، اون به تو احتیاج داره، با این حالت می خواهی بری تهران که چی بشه؟ حال مادرت رو خراب تر کنی؟
نه! الان تو حق نداری بگی نمی توانم، حق نداری ناراحت باشی، این دیگه دست خودت نیست، تو حق نداری! می فهمی چی میگم! حق نداری! چی بخواهی چه نخواهی، این بازی زندگی، یه سری میان، یه سری باید برن
نمی توانم بگم درکت میکنم ولی حداقل تو عمرم 1 بار جای تو بودم، یک کمی می فهمم چی میکشی! به خودت مسلط باش، آره خیلی سخته، غم از دست دادن عزیزی، تو که نمی خواهی حال مادرت از این که است بدتر بشه؟ پس قوی باش، مثل یه مرد، الان هر چقدر دوست داری اشک بریز، لعنت بفرست به این زندگی لعنتی که کسانی رو که دوست داریم در جوانی ازمان میگیره، ولی فقط اینجا، تهران که میری باید یک سنگ صبور باشی، باید گریه همه رو تحمل کنی ولی خودت اشکی نریزی، چون حق نداری این کار رو بکنی، الان دیگه تو مسئولی، مثل یه سنگ باش، در جریان آب باش ولی از جات تکان نخور، بگذار همه خودشان را خالی کنند، ولی تو نه، چون تو حق نداری!
خواهش میکنم بفهم...

روزه پر مشغله...

امروز کلی اتفاق افتاد که دلم نیامد نگم، میترسم یادم بره، کلی شاد بودم نمیدانم چی شد یه چرت شبانه که زدم تا هم خستگی صبح تا شب بره هم شب رو راحت بیدار بمانم دپرس شدم، 45 دقیقه هم هرچی آهنگ قری بود گوش دادم، بی معرفت قری هم تو کمرمان نیست، سعی میکنم با همان حالت قبل از خواب بنویسم، طبق معمول زیاد است، حال نداشتید بگذارید برای یه وقت دیگه یا کاملا بی خیالش شید.
1) امروز صبح 1.5 ساعت با Ninkapoop صحبت کردم، طبق معمول 15 دقیقه اولش مسخره بازی در آوردیم و بعدش بحث جدی شد، خوبی که Ninkapoop داره اینکه مثل من مجرد است و این کمک میکنه راحت حرفهای هم رو بفهمیم، با اینکه 7 سال از من بزرگتره ولی من باهاش خیلی راحتم، کلی باهام حرف زد، من دلایلم رو گفتم اونم گفت، دلایلش کاملا درست بود، یه جا که دیگه حسابی شاکی شده بود گفت این طور که معلومه تو آدم بسیار مزخرفی هستی؟ خوب نوکرتم مشکل منم همینه، گفت ببین ما میتوانیم بشینیم 24 ساعت با هم حرف بزنیم ولی باز تو حرف خودت رو بزنی و منم همچنین، میگم مگه تو مشاورم نیستی؟ راهنماییم کن؟ میگه میخواهم مغزت آکبند نمونه، میگه اینجا دیگه زندگی خودته، خودت باید تصمیم بگیری، میتوانی مثل خیلی ها دیگه بشی، میتوانی جدا از همه بشی، کلا پیشنهاد خاصی نداد تا نمیدانم 15 دقیقه آخر چی شد که دیگه کولاک کرد، گفت تو که همه کارها رو کردی، این کارم بکن، منم گوش کردم، یه جا می خواستم بحث رو عوض کنم، چنان محکم گفت برگرد به بحث اصلی که 3 متر پریدم هوا، ولی توصیه اش رو گوش میکنم.
2) اولین روزی که دیدمش خیلی ازش بدم آمد، به نظرم از این پسرهای سوسول آمد که پول باباش رو دستش باد کرده و آمده دانشگاه، آرش رو میگم، تا 6 ماه پیش هم همین نظر رو داشتم تا اینکه به واسطه یه دوست دیگه بیشتر باهم آشنا شدیم، خوب اشتباه کردم آن طوری که فکر میکردم نبود، امروز تو بوفه من رو دیده میگه روزبه تا کی بیکاری؟ میگم نیم ساعت، میگه میشه بریم یه راهی باهم بریم، به توصیه Ninkapoop گوش کردم و گفتم آره چرا که نه؟ 2 تا چایی گرفتش و رفتیم یه جای خلوت دانشگاه، اصلا باورم نمیشد، آرش این تویی، دستمال بهش دادم که اشک هاش رو پاک کنه، چرا اینها اینقدر به من اعتماد دارند که میان سفره دلشان رو باز میکنند؟ موضوع آرش رو بعدا میگم فقط بدانید که آدم چقدر داغون میشه که جلوی یکی دیگه میزنه زیره گریه!
3) امروز که تو سرویس بودم، یاده رها افتادم، از شما چه پنهان بعد از شاهکاره مشروطیم دیگه جواب تلفنم رو نمیده، راستی امروز این خراب شده طوفان شن شده بود، با خودم گفتم یه تیری میزنیم شاید خورد به هدف و گوشی رو برداشت، زنگ زدم، زنگ دوم برداشت، الو سلام رها، چرا من باید جواب تلفن تورو بدم؟ خوب چون دوستتم! دوست، چرا وقتی به حرفم گوش نمیکنی باید دوستت باشم؟ من کی به حرفت گوش نکردم؟ ترم پیش بهت نگفتم روزبه جان 20 واحد بر ندار، درس های تو سنگینه، نمی توانی پاس کنی؟ خوب قبول دارم، عوضش این ترم به احترام تو 14 تا برداشتم. آره جونه خودت، آقا برای من مشروط شده تازه میگه.... بیشتر میخواستم باهاش راجبه کار صحبت کنم، گفت این ترم که اصلا و ابدا حرفش رو نزن باید بچسبی به درست، میگم بابا 14 تا چیزی نیست، کلی باهام مهربان شد و نصیحتم کرد، آخرش میگه کی میای تهران؟ میگم نمیام، مامانی باهام قهره. میگه سره انتقالی؟ (خودش خوب بهانه ای داد) میگم آره، میگه پامیشی میای ها، تو سرویس مجبورم کرده لیست درسام رو بگم هرچی میگم بعدا میگه نه! بعدش میگه خوب این رو که خودم یادت میدم، اون رو که دوستم بهت میگه، این یکی رو که میزنم تو سرت تو عید بیای همین جا بخوانی، اون یکی رو هم با هم می خوانیم، میگم یعنی عید پرید میگه هی، یه چیزی تو این مایه ها، میگه خوب این یکی درس هم میرم همین الان کتابه کمک آموزشیش رو میخرم، اول فکر میکردم شوخی میکنه 2 ساعت بعدش مسیج زد خریدم! خوبه رها آدرس این وبلاگ رو نمیدانه وگرنه دیگه...
4) 7 رسیدم تو این خراب شده، این طوفان لعنتی به قدری وحشتناک بود که آدم جلوش رو نمیدید، شبی عینک افتابی زدم که شن تو چشام نره، دنبال پول آدم چه کارها نمیکنه، آخه من با 2000 تومان چه شکلی زندگی کنم، چه شکلی بیارم بخورم.
5) امروز نوید رو تو دانشکده دیدم، وای چقدر خوشحال شدم، اولش که من رو نشناخت، عینکم رو برداشتم تا شناخت، یعنی یه عینک آفتابی اینقدر تاثیر داره، 15 دقیقه هم با نوید بودم.
6) باران حالش گویا بدجوری خرابه، سرما خورده شدید، خداکنه زودتر خوب شه، بنده خدا مسیج میزنه من حالم بده منم جوابش رو میدم ببین من تنهایی چی میکشیدم، به خودم میگم آخه به اون چه ربطی داره که تو تنهایی چی میکشیدی، این طوری می خواهم بگم که قدر موقعیتی رو که داره بداند، کلا حالش زودتر خوب شه لطفا!
داخل گود: Ninkapoop بالاخره سوسیس ها رو در آوردم، با چاقو نصفش کردم، گذاشتم تو مایتابه، روشم روغن ریختم که راهه برگشتی نباشه، معذرت می خواهم ولی موقع نصف کردن یه بار بالا آوردم، ولی من قول دادم، امشب این سوسیس ها رو میخورم، حتی شده به زور.
خارج گود: بالاخره بعد از نیم ساعت گشت زنی تو این خراب شده، یه دستگاه خود پرداز که کارکنه پیدا کردم، من الان پولدارم دلتان بسوزه....
نمیدانم چرا کسی دیگه نظر نمیده، Ninkapoop، باران، ملقب به عسل، چی شده؟


برای یکی : هی... اعداد همیشه درست نشون نمیدن، ممکنه در ظاهر صفر باشند ولی در باطن صفر نیستن، امتحانش کن، ضرر نمیکنی...مهم نیست فقط پی میگیرمتان شدید!