.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

مزخرفات...

عطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــسه، چی می خواستم بگم، اء چقدر حواس پرت شدم!
چرا یک سری آدم مزخرف فکر می کنند تو زندگی فقط خودشان مشکل دارند و در هنگام این مشکلات همه باید تابع خواست و اراده آنها باشند؟
جدیدا چقدر مزخرف شدم، میگن نظرت چیه، میگم به من چه! میگن خوب نظرت رو بگو، میگم بازم به من چه!
کلا راهیست بسیار سودمند برای شانه خالی کردن از دردسرهای بعدیش.
خوب دیگه بسته، تا همین جا هم زیاد تحملش کردم، به من چه آنقدر سیگار بکشه تا خودش هم دودشه بره هوا، والله.
اصلا به من هیچ ربطی نداره.
دیگه کافیه، Cut...

امروز روز منه!

قرار می گذاری امروز سه شنبه روز تو باشه، به همه میگی، آهای جماعت، سه شنبه روز منه، می خواهم کل روز را برای خودم باشم، می خواهم خودم تصمیم بگیرم کجا برم و چیکار کنم و با کی باشم، همه میگن چه خوب، خوش بگذره.
از خواب بیدار میشی، شب قبلش با لگولاس قرار گذاشتی، می خواهی بری گردش، به یاد 4 سال پیش، امید زنگ میزنه، میگم فقط تا ساعت 10، میگه باشه، میاد دنبالم، 2 ساعت انواع و اقسام دروغ ها رو سره هم میکنی چون برای آقایان سخته متوجه بشوند که آره، امروز روز منه!
میای خانه، با لگولاس 10.15 قرار داری، مادرت میگه خوب تو قرار بود این کارها رو هم انجام بدی، یک نگاه میکنی، میگی باشه، اول اینها بعد خودم چون هرچی باشه، امروز روز منه!
با لگولاس میری بیرون، همش داری تلاش میکنی که ذهنت رو خالی کنی، می خواهی به این فکر نکنی که گند زده شد به برنامت، میخواهی به این فکر نکنی که یک داداش داری آخر بی خیالی، می خواهی به این فکر نکنی که درد کلیه مادرت داره از پا درش میاره و باید حتما امروز ببریش دکتر، می خواهی به این فکر نکنی که امروز، روز آخر اولتیماتم آقای پدر بود، آره، امروز روز منه!
3 ساعت با لگولاس بودی، 2 ساعت تمامش رو دری وری گفتی، دیگه حالت از خودت بهم میخوره، میری خانه، می خواهی استراحت کنی که یاد مادر میفتی، لعنت میفرستی بر روزگار حاضر میشی و میزنی بیرون، مادر رو می گذاری دکتر، میگن 3 ساعت کار داره، میری به اولتیماتم خودت برسی که از شر غرغر مادر راحت شی، چیزی نیست، نه! هست. مهم نیست، چون امروز روز منه!
شب میای خانه می خواهی بری بخوابی تازه یادت میفته که خانواده هم داری، باید با هم سر یک میز باشین، چون برای مادرت مهم هست، هر چی باشه، امروز روز منه!
داری خستگی میمیری، باید صورتت طوری باشه که شادی رو تلقین کنه، دیگه یواش یواش داری قاط میزنی، حالت از خودت و تمام آدم های دور و برت بهم میخوره، سرت داره گیج میره، مهم نیست چون امروز روز منه!
در تمام روز، باید در دسترس باشی، انواع و اقسام آدم های مزخرف بهت زنگ میزنن، امید میگه کی وقتت آزاد میشه، اونیکی میگه کی فلان کار رو میکنی و .... بدبختی اینکه موبایلت اندازه یک قطره آب هم شارژ نداره و فقط دعا میکنی که تا خانه دوام بیاره.
شبش که میای بخوابی تازه یاد کاره خودت میفتی، آخه بچه سر کار رفتنت چی بود، نونت نبود آبت نبود، کلا بی خیال میشی و با خودت میگی دیگه نه! چون امروز روز منه!
موبایلت یک دم وغ وغ میکنه، یا مسیج یا تلفن، دیگه از دست 4 نفر خسته میشی و بر نمیداری، میگی به درک، 15 بار زنگ میزنن، گذاشتی رو سایلنت، چون امروز روز منه!
در انواع و اقسام مسیج ها و تلفن هایی که بهت میزنند، یک مسیج میگری، فحش میدی، میگی باز کیه؟ فکرت همه جا میره، امید و توپولی برای بیرون رفتن، مادر برای لیست دادن، سحرناز و سپهر برای اضافه کردن کارهایی که من باید انجام بدم، برادر که کجا برم دنبالش، رها برای دیدن بعد از عید و انجام تکالیف، آقای پدر که چی شد و افشین که باز نگرفته جریان چیه، ولی هیچکدام از این افراد نیستند، مسیج از یکی هست: فقط می خواستم حالت رو بپرسم!
خندت میگیره، با خودت میگی، هی.... خوبه تو این هیروبیر یک نفر ما رو آدم حساب کرد، یکی فقط بهت مسیج زده که  حالت رو بپرسه، همین! خیلی ساده، فقط حالت رو بپرسه!
داری فکر میکنی که چی جوابش رو بدی: خوبم، تو هم خوبی؟ با خودت فکر میکنی اینی که نوشتی فقط برای جواب دادن بوده یا نه مهم هم بوده؟ با خودت میگی آره مهم بوده، چون امروز روز منه!
میای پای کامپیوتر، داری تایپ میکنی، چراغ موبایلت روشن خاموش میشه، ساعت 11.30 شب، میگی باز کیه، شمارش نا آشناست، با 1000 بدبختی هندس فری رو پیدا میکنی، جواب میدی، یکی از بهترین دوستات است، کلی ذوق مرگ میشی، کلی برات درد و دل میکنه، آخرش به این نتیجه میرسین که تقصیره خودشه، هر دوتامان خوشحال میشیم. پسره فوق العاده خوبیه!
تلنگر به خودم: هیچ جای غرغری وارد نیست، چون این چیزها از باید ها و وظایف زندگی است، حداقل من اینطوری فکر میکنم، قبول میکنم و تا جایی که توان داشته باشم انجام میدهم.

امروز روز خوبی بود...

تهی...

بعضی موقع ها چیز خاصی به فکرم نمیرسه، خوب شاید نوشتن مقداری آدم رو آرام کنه!
پریشب با یکی دعوام شد، اونم شدیدا، حالا که دارم فکر میکنم میبینم همچین قصد بدی هم نداشته، نمیدانم اون لحظه که اون حرف رو زد چرا جوش آوردم، امروز باهاش حرف زدم، اثری از دلخوری دیده نمیشد، در هیچکدام، نه من و نه اون!
حامد داره به طرز نفرت انگیزی، نفرت انگیز میشه، صبح تلفنی باهاش حرف زدم، حرفمان شد، قطع کردم، زنگ زدم به امید که بهش زنگ بزنه بگه چی شد، یک ربع بعد امید زنگ زده، اونم دعواش شده بود بدتر از من!
من و امید افتادیم رو دوره لجبازی، ما کوتاه نمی یایم.
از این پسرهایی که تا یک دختر میاد تو زندگیشان تمام هوش و حواسشان رو از دست می دهند آنقدر بدم میاد، فکر فرداشان رو نمی کنند، حالا ما دوستاش هیچی، آن دفعه خانواده اش هم از دستش شاکی بودند، به نظر من آدم نباید هیچ وقت حمایت خانواده اش رو از دست بده، در مورده همه چی...
در هر صورت آقا حامد، فکر نکن آدم شدی ها هنوز برای ما همان .... قدیمی هستی، حامد از اون پسرها است که اگه از روی عقل تصمیم بگیره و نه احساس کلی موفق میشه، امری که متاسفانه ماهی یکبار اتفاق میفته!
دوستیم رو باهاش حفظ میکنم برای 3 سال دیگه، بعدش کات.
دارم فکر میکنم قرار اتفاق خاصی بیفته، اوم... نه! شایدم آره، نمیدانم، فعلا که سرم مشغول کاره، درسام که خسته کننده شده اند.
دارم فکر میکنم هفته دیگه باز باید تمام موجودات نفرت انگیز رو ببینم، به همشان هم باید عید رو تبریک بگم.
به درک...میگم...
تمامی یه راه های خلاص شدن از شره این موبایل رو امتحان کردم، یک کلام مادرم نمیزاره، دیگه راهی به ذهنم نمیرسه، التماسش هم کردم فایده نداشت.
خارج گود: خدایا، سه تا متن برای این قسمت نوشتم از هیچ کدامشان خوشم نیامد، پس رازش بین خودم و خودت، فقط قضیه همت رو جدی بگیر، یک همت بزرگ بده تا بتوانم اجراش کنم.
فدات تو...

زندگی خودم، بازگشت پادشاه...


هنوزم که به کل ماجرانگاه میکنم، باورم نمیشه.
ساعت تقریبا 2 بعد از ظهر بود، خسته بودم، رفتم یک چرت بزنم، نمیدانم کی خوابم برد فقط 3.5 از خواب بیدار شدم، ترسیده بودم، خوابیکه دیده بودم وحشتناک بود، کلا من زیاد خواب نمیبینم.
شروع شد، از ساعت 5.5 تا ساعت 10.5 ادامه داشت، عین خواب، مو به مو داشت میرفت جلو، از بحثم با شیرین بگیر تا دعوام با سهراب، دروغ نگم خیلی ترسیدم، یعنی میشه یک خواب این همه به واقعیت نزدیک باشه.
آخر خوابم یک شخصی که نمیشناختمش گفت بسه! 20 روز گذشته دیگه برگرد، دقیقا یادم نیست چه چیزهایی گفت ولی منظورش یک چیز بود، برو گم و گور شو.
تو این 20 روز اینقدر انرژی گرفتم که بتوانم برگردم به زندگی خودم و تا 6 ماه دیگه اداره اش کنم. باید برم.
به شیرین میگم به جای اینکه 4 ساعت جلوی آینه وایستی و به داف بودن خودت برسی بشین سر درست وگرنه دانشگاه قبول نمیشی ها، می خنده، به درک، خودت لطمش رو میبینی.
هی سهراب، اون دلیلی که من دارم تو گزینه های تو نبود، آره من ایران میمانم، احمقم! بگذار باشم، فکرم کار نمیکنه، مهم نیست، میدانی دلیل من چیه؟ خانواده ام و احساس مسئولیتی که در قبالشان دارم، ممکنه ما کلی بزنیم تو سرو کله هم، ممکنه خانواده موافق باشن ولی تو دلشان که اینطوری نیست، در ضمن، من تو نیستم، من رو با خودت مقایسه نکن، از گزینه های تو هم بخواهم انتخاب کنم، آره، من یک بابای پولدار دارم که حداقل می تواند سرمایه اولیه ام رو بهم بده، اصلا برام مهم نیست که تو فکر کنی من احمقم، من کار خودم رو میکنم، چون هم خانواده ام رو دوست دارم هم ایران رو.
خارج گود: یکی از بچه ها درود زندگی میکنه، خدا کنه اولین کسی باشه که تو دانشگاه می بینمش!
من باید برم.
من رفتم...

لطف همگانی...

امروز همگی دوستان و فک و فامیل کمال لطف را به من داشتند، می خواستم همه رو امشب بنویسم ولی اینقدر خسته هستم که اصلا نا ندارم.
فردا در چند بخش می نویسم!


از ساعت 10 تا 2.5 با سحرناز جلسه داشتم، آخرشم هم به نتیجه خاصی نرسیدیم. 3 خانه، 3.5 امید زنگ زده که بریم بیرون، میگم زوده میگه نه، دیر هم است، 4 آمده دنبالم، رفتیم فشم و لواسان و شمشک اونم تو چه روزه بارانی ای!
از 7 هی مامانی زنگ زده که پاشو بیا مهمان داریم، از 7 رفتم تو مخ امید که من برم اونم فقط یک چیزی میگه: یک روز با ما آمدی بیرون ها...
بالاخره آقا ما رو 10 رسانده خانه، از 10 تا 12.15 هم مهمان داشتیم، دیگه چشام بد جوری داشت بابا قوری می رفت.
خارج گود: همه این دردسر ها به خاطره این موبایل است، دارم گزینه خلاص شدن از شرش رو بررسی میکنم، باباجون نمی خواهم در دسترس باشم.
قسمتی مهم از خاطراته ۳ سال پیش رو ننوشتم، داره یادم میره، دیوونه باید از مزرعه برگرده تا با هم بنویسیم، یکی دیگه اضافه شد...