تهران که خلوته، آدم به تمام کاراش میرسه، امروز کلی کار کردم و تو ماشین بودم و داشتم بر میگشتم که مونا زنگ زد:
دوبس، پیش، آی گوشم، چادرم رو بده خانم، هول نده، آخ، دستم، دوبس دوبس، دماغم...
روزبه، سلام.سلام من دارم رانندگی میکنم رسیدم خانه بهت زنگ میزنم، فعلا. نه( یک دانه از اون نه های دخترونه که مخلوطش یک مقدار جیغه، پشت فرمان خندم گرفته بود) دیوانه پدرم در آمد بهت زنگ زدم، قول میدم بهت زنگ بزنم
دوبس، هی آخ، نه، بیپس، بزن کنار کارت دارم الان قطع میشه، بگو وایسادم.
میدانی الان کجام؟ فکر کنم کشتار گاهی جایی چیزی باشی؟ اییییییی، مگه شوخی دارم، جدی پرسیدم؟ من چی میدانم، اوم، نمیدانم. الان تقریبا 4 متری حرم امام رضا هستم، یاد تو افتادم با بدبختی بهت زنگ زدم، راست میگی، چه خوب، کلی خوشحال شدم. چه دعایی برات بکنم؟ سلامتی همه.
یا امام رضا، یا امام هشتم، همه مارو در پناه خودت نگه دار، به ما شهامت لازم رو بده، به پدر و مادر های ما قدرت بده تا دوری ما رو تحمل کنند، ای امام رضا، این پسره رو آدم کن، حالیش کن دوستاش رو دوست داشته باشه، بهش یادآوری کن که در کنار ما بودن باعث شاد شدن ما میشه، بهش بگو دست از لجبازی برداره، بهش بگو مواظب خودش باشه. ای امام رضا، نگذار روزبه از پیش ما بره، بهش بفهمان که اینقدر بقیه رو زجر نده، یک مقدار احساسات خودش رو نشان بده( امام رضا دروغ میگه گوش نده، فکر کنم نشنید، مونا رو میگم) ای امام رضا، به همه ما این قدرت رو بده که تو این راه موفق باشیم و هیچ کدام به انحراف کشیده نشیم، ای امام رضا همه ما رو در کنار هم تا آخرین روزها نگه دار، روزبه کمکم کن اسم ها یادم بیاد:
من، روزبه، آرزو، مسعود، هومن، ابی، مهران، مصطفی( بزرگه و کوچیکه )، سامان، فرهاد، حامد، حمید، اندیشه، آرزو، ندا، سارا، ( یکی از دوستان که موهاش های لایته که نه من اسمش یادم آمد نه مونا، تا الان) باز یکی دیگه از دوستان که من الان اسمش یادم رفته، همه رو در پناه خودت نگه دار...
بــــــــــــــــــــــــــــع. مونا، کسی گوسفند آورده تو حرم؟ ای ساناز شنید، نه بابا این ساناز خواهر کوچیکم است هی این هندس فیری رو میگیره صدا در میاره، آهان.
راستش خیلی خوشحال شدم، با اینکه با تلفن بود و صدا کلی قطع و وصل میشد ولی یک تورهایی احساس کردم منم اونجام، نمیشه این حس رو نوشت. فکر کنم مونا رو وقتی تو دانشگاه ببینم شده باشه Mp3، خیلی کارش جالب بود.
داخل گود: یکی از کتاب هایی رو که به داداشی عیدی دادم تمام کردم، به تمام دستوراتش دارم عمل میکنم و عجب تاثیر فوق العاده ای داره، فعلا حالم خوبه خوبه، به هیچکس هم اجازه نمیدهم این حس خوب رو ازم بگیره، دو سال بود حسش نکرده بودم.
خارج گود: امروز یک نفر از دوستان از دایره دوستان نزدیک با اردنگی به دایره بی تفاوت ها پرتاب شد، تقصیره خودش بود، وقت بکنم از دایره دومی هم میندازمش بیرون، برو به درک که تو لیاقت تلفن من رو نداشتی.
پی نوشت: برای اولین بار، تمام اسم ها واقعی بود...
امروز صبح که از خواب ساعت 8.30 بلند شدم یک نوشته جلوی آینه دیدم:
سلام پسر گلم، خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم، میخواستم امروز چندتا کار برای من انجام بدی، برو بانک از حسابت 200 تومان بردار، بیار آرایشگاه مقداریش رو بده من، لیست بقیه کارها رو هم آرایشگاه بهت می دهم، تا 10 آنجا باش، در ضمن ماشین درست شده بیرون پارکینگ است یک قطره هم بنزین نداره، پسر خوبی باش، آروم بیا، موبایلت یادت نره، در دسترس باش، خاموشش نکن، در کل مامانت رو نگران نکن، قربانت مامانی
10 آرایشگاه بودم، سه تفنگدار با هم رفتن آرایشگاه، مامانی، دختر دایی و مادرش، لیست کارها رو گرفتم رفتم یک سریش رو انجام دادم دوباره برگشتم سه تفنگدار رو ساعت 11 گذاشتم خانه دایی، مامانی گفت 2 ساعت آنجا کار داره، دوباره رفتم به یک سری کارهای دیگه رسیدم، موقع نهار دختر دایی مارو آدم حساب کرد و زنگ زد که تا 20 دقیقه دیگه نهار حاضره بیا اینجا، 15 دقیقه ای میرسیدم ولی گفتم بازارم شماها بخورید من یک چیزی میخورم، ترجیح دادم به یار همیشگیم پناه ببرم، شیرکاکائو و کیک، حال و حوصله بحث های الکی رو نداشتم، ساعت 4 با مامانی رسیدم خانه خودمان، یک دوش گرفتم و یک سری کارها رو انجام دادم، 6 زدم بیرون و 8 رفتم دنبال داداشی تو انقلاب، 9 خانه بودم، الان هم که در خدمت شما هستم.
امروز من، بازار، گیشا، آریاشهر، میرداماد، میدان توحید، شهرک غرب و مخلفاتش، سعادت آباد، مینی سیتی و ... رفتم، تهران گردی خوبی بود فقط نمیدانم چرا مامانی آخر شب پرسید به نظر میاد امروز خسته شدی،من و خستگی، نه!
داخل گود: هروقت دیدید مادرتان برایتان نوشته گذاشته، برگردید به رختخوابتان و بگیرید راحت بخوابید...