.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

تا کجا...


خسته شدم، به خدا خسته شدم، دیگه کلافه کننده شده، آخه چقدر بحث، چقدر دعوا؟
پدر، مادر، چرا سر موضوع به این کوچیکی دارین این بلاها رو سر من میارید؟
این مسئله تا 3 ماه دیگه که همینه، پس چرا از الان شروع کردین، چرا صبر نمی کنید به موقع اش؟
دیگه نمیکشم، دیگه بسه، تمامش کنید، تا کجا؟ تا کی؟ چه چیزی یه که شماها میدانید من نمی دانم؟
خودم هم موندم که کدام راه رو برم، به خدا خودم هم نمیدانم.
از خدا می خواهم اگه مانع منم( که هستم ) من رو برداره، خودش این کار رو بکنه بهتره تا خودم.
واقعا خسته شدم...

: A good friend is like a compute
He "Enters" your life, "Save" you in his heart, "Formats" your problems and never "Deletes" you from his memory

روزهای خوب...

تهران که خلوته، آدم به تمام کاراش میرسه، امروز کلی کار کردم و تو ماشین بودم و داشتم بر میگشتم که مونا زنگ زد:
دوبس، پیش، آی گوشم، چادرم رو بده خانم، هول نده، آخ، دستم، دوبس دوبس، دماغم...
روزبه، سلام.سلام من دارم رانندگی میکنم رسیدم خانه بهت زنگ میزنم، فعلا. نه( یک دانه از اون نه های دخترونه که مخلوطش یک مقدار جیغه، پشت فرمان خندم گرفته بود) دیوانه پدرم در آمد بهت زنگ زدم، قول میدم بهت زنگ بزنم
دوبس، هی آخ، نه، بیپس، بزن کنار کارت دارم الان قطع میشه، بگو وایسادم.
میدانی الان کجام؟ فکر کنم کشتار گاهی جایی چیزی باشی؟ اییییییی، مگه شوخی دارم، جدی پرسیدم؟ من چی میدانم، اوم، نمیدانم. الان تقریبا 4 متری حرم امام رضا هستم، یاد تو افتادم با بدبختی بهت زنگ زدم، راست میگی، چه خوب، کلی خوشحال شدم. چه دعایی برات بکنم؟ سلامتی همه.
یا امام رضا، یا امام هشتم، همه مارو در پناه خودت نگه دار، به ما شهامت لازم رو بده، به پدر و مادر های ما قدرت بده تا دوری ما رو تحمل کنند، ای امام رضا، این پسره رو آدم کن، حالیش کن دوستاش رو دوست داشته باشه، بهش یادآوری کن که در کنار ما بودن باعث شاد شدن ما میشه، بهش بگو دست از لجبازی برداره، بهش بگو مواظب خودش باشه. ای امام رضا، نگذار روزبه از پیش ما بره، بهش بفهمان که اینقدر بقیه رو زجر نده، یک مقدار احساسات خودش رو نشان بده( امام رضا دروغ میگه گوش نده، فکر کنم نشنید، مونا رو میگم) ای امام رضا، به همه ما این قدرت رو بده که تو این راه موفق باشیم و هیچ کدام به انحراف کشیده نشیم، ای امام رضا همه ما رو در کنار هم تا آخرین روزها نگه دار، روزبه کمکم کن اسم ها یادم بیاد:
من، روزبه، آرزو، مسعود، هومن، ابی، مهران، مصطفی( بزرگه و کوچیکه )، سامان، فرهاد، حامد، حمید، اندیشه، آرزو، ندا، سارا، ( یکی از دوستان که موهاش های لایته که نه من اسمش یادم آمد نه مونا، تا الان) باز یکی دیگه از دوستان که من الان اسمش یادم رفته، همه رو در پناه خودت نگه دار...
بــــــــــــــــــــــــــــع. مونا، کسی گوسفند آورده تو حرم؟ ای ساناز شنید، نه بابا این ساناز خواهر کوچیکم است هی این هندس فیری رو میگیره صدا در میاره، آهان.
راستش خیلی خوشحال شدم، با اینکه با تلفن بود و صدا کلی قطع و وصل میشد ولی یک تورهایی احساس کردم منم اونجام، نمیشه این حس رو نوشت. فکر کنم مونا رو وقتی تو دانشگاه ببینم شده باشه Mp3، خیلی کارش جالب بود.
داخل گود: یکی از کتاب هایی رو که به داداشی عیدی دادم تمام کردم، به تمام دستوراتش دارم عمل میکنم و عجب تاثیر فوق العاده ای داره، فعلا حالم خوبه خوبه، به هیچکس هم اجازه نمیدهم این حس خوب رو ازم بگیره، دو سال بود حسش نکرده بودم.
خارج گود: امروز یک نفر از دوستان از دایره دوستان نزدیک با اردنگی به دایره بی تفاوت ها پرتاب شد، تقصیره خودش بود، وقت بکنم از دایره دومی هم میندازمش بیرون، برو به درک که تو لیاقت تلفن من رو نداشتی.
پی نوشت: برای اولین بار، تمام اسم ها واقعی بود...

این چند روز...

موقع سال تحویل امسال یک حس خیلی خیلی بدی داشتم، شاید به خاطر آقای پدر و مامانی بود، روزش آقای پدر با یک بنده خدایی دعواش شد، قشنگ معلوم بود به خاطر منه( خودشم بعدا گفت ) ولی چه کنم که نمی توانم به درخواستشان جواب بدم، این یکی دیگه زندگی خودمه، موقع سال تحویل تمام سعی م رو میکردم که برای همه دعا کنم، در حقیقت هم برای همه دعا کردم هم نکردم، وحشتناک ذهنم مشغول بود و اصلا نمی توانستم تمرکز کنم، خوب اینم یه نوعشه!
از همه ممنون، یکی ایمیلت با اینکه ساده بود ولی قشنگ بود، مونا خانم رحیمی تو اولین نفری بودی که تلفنی تبریک گفتی، نمیدانم با اینکه خطوط موبایل آن شب خیلی شلوغ بود چه طوری تماس گرفتی ولی ازت ممنونم، و ببخش که با بی مهری شدید من روبرو شدی، از حامد ممنون، تو هم منو ببخش، آنجا که بودم خانواده ام رو ترجیح میدادم، از امید ممنونم که همین امروز توانست باهام تماس بگیره، شرمنده که سه روز موبایلم خاموش بود، نمی خواستم کسی مزاحمم بشه، توپولی اولی و دومی، مسیج هاتان برام اصلا ارزشی نداشت، خودتان میدانید، لگولاس امیدوارم تو مزرعه بهت خوش بگذره و امسال بتوانی جوابت رو که امیدوارم ( مطمئنم ) مثبت باشه بگیری، سارا و ندا از جفتتان ممنون، سامان، فرهاد، و بقیه که حتی اسمتان یادم نمی یاد، خیلی خوشحالم که نه من به شما تبریک گفتم نه شما به من، از نظر من شماها ارزش هیچی رو ندارید.
عیدی هایی که گرفتم بد نبود، آقای پدر که مثل همیشه نقدی حساب کرد، میره تو حسابم تا روز مادر و پدر خرج بشه، هر سال همین بوده، مامانی هم یک کتاب داد، سال پیش بود شاید خیلی خوشحال میشدم ولی الان اصلا حال و حوصله تاریخ را ندارم، قبل از سفر مطمئن بودم تا تابستان نمیخوانم ولی با توجه به کرم شدید من به کتاب و کمبود کتاب در دسترس شاید با یک نوع دید دیگه شروع کنم، 5 تا کتاب به داداشی عیدی دادم، 2 تاش رو خواندم، در حقیقت کتابهایی که خودم می خواستم به داداشی عیدی دادم!
مسافرت هم بد نبود، نه! خوب بود، اصلا عالی بود. چقدر کنار ساحل پیاده قدم زدم، امسال دیگه منت هیچ کی رو برای پیاده روی نکشیدم، خودم هر موقع دوست داشتم میرفتم، معمولا صبح ها زود و شب ها دیر وقت، خیلی خوب بود، کنار ساحل فقط خودم بودم، یک آرامش خاصی میداد، چقدر هم تنهایی قدم زدن لذت بخش بود.
بالاخره سحرناز گوشیم رو پس داد، کلی شاد شدم، شب ها تا ساعت 2 با سحرناز و سپهر و داداشی بیدار بودیم، در مورد خاطرات 12 سال پیش حرف زدن خیلی لذت بخش بود، دوباره حس قشنگ بزرگ شدن بهم دست داد چون خیلی چیزهایی که سحرناز تازه تجربه کرده بود من تجربه کرده بودم، 4 نفری خیلی با هم حرف زدیم، در مورد همه چیز، کار، زندگی و دردسرهایش، خیلی خوب بود، همگی ایده هایمان را برای حل هر مشکلی میدادیم و معمولا به جمع بندی خاصی میرسیدیم، سحرناز بدجوری قاطی کرده بود، حق داشت، وقتی یک سری بچه( از نظر فکری ) کنار دست آدم باشند، آدم بدجوری قاطی میکنه، تو داری به بدبختی هات فکر میکنی آنوقت اون ها به...، این اواخر کمی بد اخلاق شده بود که دوباره خوب شد، به قول خودش تمام متولدین بهمن همین طوری هستند، امیدوارم امسال با سپهر یک تجربه بهتری داشته باشد و همه ماها در راهی که به هم قول دادیم موفق باشیم، فهمیدم اون یکی با این که از من 3 سال بزرگتره ولی هنوز بچه است، مهم نیست.
چقدر با سوگل و داداشش کل کل کردیم، 8 تا توپ دولایه سوراخ کردیم، چند دست فوتبال زدیم؟ کلی وسطی بازی کردیم، یک خروار فال ورق گرفتم( بدون نیت )
تصمیم گرفتم امسال برگردم به رویه 2 سال پیش، باید این کار رو انجام بدم!
یک خروار کار دارم، دیدنه رها مهمترینشه، طبق معمول مشکل درسی!
داخل گود: 16 ثانیه، کل زمان رانندگی من!
خارج گود: یکی داری غیر قابل فهم میشی( به قول خودت) از یک طرف کلی حرف میزنی بعد آخرش میگی بی خیال، راهی که در پیش گرفتی خوبه ولی نه زیادش، در هر صورت من آماده ام.( بعضی از متلک هایی که به من می پرونی خیلی جالبه، بخند دیگه!)
پی نوشت: از باران هم خبر دارم هم ندارم، نمیدانم فعلا می خواهد برگردد یا نه! حالش بد نیست، منتظریشیم، دلم برای کل کل کردن باهاش تنگ شده...

سال نو... افکار نو... ایده های نو...

Norooz
خوب این سال 84 هم گذشت، چه خوب چه بد مهم نیست مهم اینکه سال جدید رو می توانیم متفاوت شروع کنیم.
خوشبختانه خبرهای خوب از تمامی جهات میرسه، یک مسافرت دست جمعی که خیلی بهش احتیاج داشتم، باعث میشه ذهنم چند روز خالی بشه، داداشی که بالاخره راضی شد بیاد سفر و این برای من خیلی خوبه چون اون باید رانندگی کنه، از رانندگی متنفرم ولی وقتی داداشی نباشه من باید برونم، بیچاره آقای پدر، تازه سال پیش برگشت به من گفت: من تازه دارم می فهمم جاده چالوس چقدر قشنگه، بنده خدا 30 سال تو این جاده رونده، جاده هم که مزخرف، کسی که داره رانندگی میکنه حواسش فقط باید به جلو باشه و اصلا لذتی نمی بره، پارسال که رفتیم جاده برفی هم بود ولی خیلی خوشم آمد، آدم جلوش رو اصلا نمیدید، همه چراغ ها روشن بود ولی مه شدیدی بود، همه ماشین ها رو تو ذهنم میگفتم امید به خدا که رد میکنم، خودم رو هم جمع می کردم، از موضوع دور نشم، خدا کنه کل راه رو داداشی بشینه و من برم پشت باخیال راحت استراحت کنم و لذت ببرم ( چه خودخواه )
خبر خوب دیگه اینکه دیشب در جمعی کاملا صمیمانه، به دور از هرگونه داد و فریاد، فحش و صدا بلند کردن! تصمیم گرفته شد کلیه جنگ ها اعم از این وری ها با اون وری ها و من با همه به مدت 5 روز به حالت تعلیق در بیاد.
یک خبر خیلی خوب دیگه اینکه یکی بالاخره از خر شیطان آمد پایین، البته تا 5 فروردین که خیلی خوبه، حداقل مطمئن شدم به یکی هم خوش می گذره، به طبع به من هم بیشتر خوش میگذره.
امیدوارم همگی تان سال خوبی داشته باشید، عیدتان هم مبارک.
داخل گود: دارم فاز منفی میفرستم، نمی خواهم این 4 روز رو از دست بدم، باید خوش بگذره، رفتم دنبال دلیلش به جای خاصی نرسیدم، نباید اینقدر فاز منفی بدم، سعی میکنم تا امشب حلش کنم، آخ دلم لک زده باسه یک دست فوتبال...
خارج گود: بالاخره اینقدر همه به من گفتن بابا جون این اسم مرد شاپرکی چیه، تصمیم گرفتم با اسم خودم بنویسم.
چقدر من پسر انتقاد پذیری هستم...
امشب یه غلطی کردم که مثل ... پشیمونم، مامانی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم، اشتباه از خودم بود، قبول دارم ولی فکر نمیکردم اینقدر حالم بد بشه که مامانی از دیدن صورت سفید من جیغ بزنه( فکر کنم یه لحظه فکر کرد من جنازه متحرکم) خیلی پشیمانم، آقای پدر شب که آمد اولتیماتم داد برای رفتن دکتر، مثل اینه اوضاع جدیه، مهم نیست، فاز منفی هنوز ادامه داره، باید حداکثر تا فردا حلش کنم!
اوضاع هم یک تورهایی از دستم خارج شده و هم اصلا بر طبق عقیده من جلو نمیره، یک جاهایی داره میره تو جاده خاکی، مطمئن هستم این مسافرت باعث میشه بازم بتوانم اوضاع رو در دست بگیرم و طبق نظره خودم ببرم جلو، امیدوارم.
خارج گود: خوب شد تفاهم نامه آتش بس دیشب به امضا رسید و گرنه مطمئن بودم مامانی یک جنگ تمام عیار راه می انداخت!

رهرو آن است...

امروز صبح که از خواب ساعت 8.30 بلند شدم یک نوشته جلوی آینه دیدم:
سلام پسر گلم، خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم، میخواستم امروز چندتا کار برای من انجام بدی، برو بانک از حسابت 200 تومان بردار، بیار آرایشگاه مقداریش رو بده من، لیست بقیه کارها رو هم آرایشگاه بهت می دهم، تا 10 آنجا باش، در ضمن ماشین درست شده بیرون پارکینگ است یک قطره هم بنزین نداره، پسر خوبی باش، آروم بیا، موبایلت یادت نره، در دسترس باش، خاموشش نکن، در کل مامانت رو نگران نکن، قربانت مامانی
10 آرایشگاه بودم، سه تفنگدار با هم رفتن آرایشگاه، مامانی، دختر دایی و مادرش، لیست کارها رو گرفتم رفتم یک سریش رو انجام دادم دوباره برگشتم سه تفنگدار رو ساعت 11 گذاشتم خانه دایی، مامانی گفت 2 ساعت آنجا کار داره، دوباره رفتم به یک سری کارهای دیگه رسیدم، موقع نهار دختر دایی مارو آدم حساب کرد و زنگ زد که تا 20 دقیقه دیگه نهار حاضره بیا اینجا، 15 دقیقه ای میرسیدم ولی گفتم بازارم شماها بخورید من یک چیزی میخورم، ترجیح دادم به یار همیشگیم پناه ببرم، شیرکاکائو و کیک، حال و حوصله بحث های الکی رو نداشتم، ساعت 4 با مامانی رسیدم خانه خودمان، یک دوش گرفتم و یک سری کارها رو انجام دادم، 6 زدم بیرون و 8 رفتم دنبال داداشی تو انقلاب، 9 خانه بودم، الان هم که در خدمت شما هستم.
امروز من، بازار، گیشا، آریاشهر، میرداماد، میدان توحید، شهرک غرب و مخلفاتش، سعادت آباد، مینی سیتی و ... رفتم، تهران گردی خوبی بود فقط نمیدانم چرا مامانی آخر شب پرسید به نظر میاد امروز خسته شدی،من و خستگی، نه!
داخل گود: هروقت دیدید مادرتان برایتان نوشته گذاشته، برگردید به رختخوابتان و بگیرید راحت بخوابید...