.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

یعنی اونجای آدم میسوزه...

این باسن نشور های غرب وحشی، دارند یه قانون تنظیم میکنند برای شهروند های اون کشورهایی که بدون ویزا میتوانند بیاید آمریکا، به این صورت که اگر تو 5 سال گذشته به ایران، سودان، عراق و سوریه سفر کردند باید ویزا بگیرند.

خوب مسلما اگر چنین قانونی تصویب بشه، کشور های دیگه ها اجرا میکنند، جالبی اش اینکه تمام این تروریست ها از پاکستان و عربستان میان آنوقت ایران تو لیست.

یعنی شما اگه پاسپورت آمریکایی هم داشته باشی ولی رفته باشی کشورت که خانواده ات رو ببینی، نمیتونی باز بدون ویزا بری اکثر کشورها، کلاً رید.ن در دنیا...

دنیا واسه ما مردم معمولی مهربان نیست...

تا حالا یه نگرانی داشتیم که نکنه توی ایران یقه مان رو بگیرند بپرسند رفته بودی اونجا چه غلطی بکنی؟

حالا باید نگران اینم باشیم موقع برگشتن این ور یقه مان رو بگیرند بگند تو مسلمانی...

تا ثریا می رود دیوار کج...

+ این پست سیاه میباشد...

با همسر اولش بعد از 18 سال زندگی مشترک به این نتیجه رسیدن که اختلاف فرهنگی دو کشور، بیشتر از اونی هست که بشه زیر چشمی ردش کرد و جدا شدند، خانوم سابق با پسر کوچیکه برگشت کشور خودش و مرد با پسر 18 ساله کنکوریش موند اینجا و زندگی اش رو ادامه داد، یه روز که برگشت خانه، دید پسرش که حالا دانشجو شده بود، خودش رو حلق آویز کرده است.

مرد شکست، دوستانش کمکش کردن، مرد هنوز جوان بود، سرشار از زندگی، بعد از 2 سال توانست خودش رو جمع کنه، اینبار با یکی مثل خودش ازدواج کرد و بعد از 2 سال یه دوقلو به جمعشان اضافه شد، زن و شوهر شاد و سرشار از زندگی، همه چیز خوب بود تا اینکه زن به بیماری سعبل علاج مبتلا شد.

 مرد برای زن همه کار کرد، بهترین دکترها هم تو ایران و هم خارج ایران، ولی هم خودش میدانست نمیشود و هم همسرش، میدونستند میشه با یه سری قرص و جراحی از حضرت عجل محلت گرفت، حداقل قل ها بزرگتر شوند و یکم روپا.

6 سال گذشت، یه روز صبح مرد که از خواب پاشد، همسرش نبود، مرد منتظر شد تا شب و بعد تماس گرفت با خانواده و پلیس و این ور آنور، بعد از 2 روز زن تماس گرفت و گفت که روز های آخرش است و بهتر است کنار بچه ها نباشه، مرد التماس میکرد و زن...

حالا 6 ماه از اون جریان میگذره، مرد 48 ساله ی ما، خمیده شده، با عصا راه میره، تمام موهاش سفید شده، مرد اما باید ادامه بده...

آه که چقدر زندگی به بعضی آدم ها سخت میگیره...

مرجع یا افسانه...

گفته بودم دارم کتاب تاریخ طبری را میخوانم، حقیقتش خیلی قسمت هایش با عقل جور در نمیاد و بیشتر به داستان و افسانه شبیه است.

حالا یا سواد من قد نمیده، یا هنوز علم و دانش بشری به اون مرحله از تکامل نرسیده، یا اینکه تمام این جریان ها یه سری داستان بوده که سینه به سینه نقل شده و کم کم تبدیل شده به کتاب های آسمانی، نمیدانم.

مثلا در این کتاب گفته شده که درخت ممنوعه که آدم و حوا از میوه اش خوردند گندم بوده، یا اینکه مار یه جانور چهار دست و پا بوده ولی چون به شیطان کمک کرده وارد بهشت بشه و انسان را گول بزنه، خدا به عنوان عذاب اون رو تا آخرت روی شکمش قرار داده و دست و پاش رو ازش گرفته، یا اینکه بعد از تبعید حضرت آدم به زمین، اینقدر قدش بلند بوده که میرفته رو کوه وایمستاده و سرش میرسیده به درگاه خداوند و راز و نیایش فرشتگان رو میدیده و میشنیده.

واقعا بعضی قسمت هاش عجیبه... 

گذشت...

مورد اول: از 10 ماه پیش تا به امروز، اتفاق های زیادی افتاده، 2 بار اسباب کشی کردم که دومین بار کلی خسته ام کرد و یک ماه طول کشید، توی این 10 ماه همچنین، بزرگترین اشتباه زندگیم رو تا به حال انجام دادم و پشیمان!

اما فکر میکنم کم کم، زندگی داره برمیگرده به حالت عادی خودش.

مورد دوم: من یه گره کور تو زندگیم دارم که هر دفعه سعی میکنم بازش کنم، بیشتر سفت میشه و ناممکن تر، شاید صلاحی است که بعدا متوجه میشم.

مورد سوم: تو زندگی تک تک ما ها، یه گره کور است، اما وقتی از بالا نگاه میکنم، میبینم که هر کسی یه مشکلی داره و کلا زندگی همینه دیگه، همش دغدغه و بالا و پایین، همش دوشواری و خنده و گریه، اما آخرش شکر به هزار یک دلیل.

مورد چهارم: من به یک دلیلش هم راضیم، شکر که خانواده ام سلامتند...