یه جعبه هست، نه زیاد کوچیک نه زیاد بزرگ
تمام خاطرات بد و خاکستری را میندازی توش، تمام لحظه های عاشقانه ای که آخرش بد تموم شد.
تمام افرادی که بودند تو رابطه ها
بعد...
در جعبه رو میبندی، میزاری توی اطاقت، یه گوشه که پای کسی نخوره بهش باز شه، میزاری توی اتاقت و میری...
میری که دوباره شروع کنی...
دوباره...
هرچه آدم به رفتن و دل کندن نزدیک تر میشه، انگار این کشور و شهر و آدماش دوست داشتنی تر میشن.
ولی یه جایی باید ببره و بره، شاید که خاطرات تلخ هم همینجا بمونه
شاید بشه دوباره عاشق شد و زندگی رو ساخت...
آدم که از این گیت گذرنامه رد میشه، انگار یه چنگک میاد قلبم رو با تمام وجودش فشار میده...