نمیدانم زمان مرگم کی و چگونه هست، ولی دوست دارم به درماندگی نیوفتم
یه شب معمولی، وقتی رفتم تو رختخواب و خوابیدم، توی راحتی و آسودگی و سلامتی بمیرم.
همچین اینم آرزوست...
خب تقریبا بعد از 10 روز، توانستم یه خانه خوب در یه محله خوب اجاره کنم.
کلا همش فکر میکنم که این یه خواب هست و کاشکی زودتر از این خواب بیدار شم، ببینم تو مملکت خودم هستم و از تختخواب اتاقم پامیشم.
این کشور حداقل واسه من رویایی نیست، من خوبی هاش رو کمرنگ و بدی هاش رو پرنگ میبینم.
اینا اکثرشان تنهان، واسه همین همه یه دوجین سگ باهاشون هست، سگ نقش بچه رو براشون داره.
اینجا بچه هاشون اصلا محل پدر مادر نمی زارن، کاری که احتمالا خود پدر مادر با والدین خود کردند، واسه همین وقتی یه سری آدم مثل ما از اون سر دنیا با یه بغل عاطفه میایم، کلی حال میکنند.
مهاجرت خیلی خیلی سختر از اون چیزیه که فکر می کردم...
پ ن: از وبلاگ مینی مالیده:
وقتی یک نفر مرتب میگوید: کاش دنیا تموم میشد…
معنایش این است که: کاش یکی به دادم میرسید؛ من افسردم…
رفتن به دانشگاه
انتقالی گرفتن بعد از 2 سال
گرفتن یه سری مدارک
فارغ التحصیلی
خدمت سربازی
کارت پایان خدمت
و حالا مهاجرت...
بچه های کلاس امروز دست گرفتن که باید شیرینی بدی، یعنی چی.
خندیدیم کلی...
یه چیزایی هست، تغییر نمیکنه، فقط باید تکرار بشه تا آدم یادش نره...
بعدا نوشت: 8 سال پیش، بم لرزید، چقدر بد بود، چقدر تلخ بود.
مردم ما چه روزایی رو گذراندیم...