بعضی وقت ها، دل آدم پر از حرفه، ولی نمیشه بیانش کرد...
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نینشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود...
هنوزم بعضی شب ها خواب میبینم امتحان دارم و یک کلمه هم نخوانده ام و اصلا تاریخ امتحان یادم رفته است.
هنوزم استرس میگیرم...
یه گروهی تو وایبر هست، من، برادر و مادر.
صبح ها که من و برادر از خواب پا میشیم، مادر که زمان چای عصرش هست یه عکس سلام میفرسته و من و برادر هم یه هایی میگیم و میریم سر کار.
امروز یه عکس فرستاده بود، واسه ده سال پیش، مسافرت شمالی که به همراه خانواده دایی و عمو رفته بودیم، به نظرم عکسه بو لوبیا پلو میداد، یعنی اون لحظه طمع و عطر غذا را کامل حس کردم...
یک: من مسلمانم، البته به حرف و قلابی، نماز و دینمان رو سال 88 بوسیدیم گذاشتیم کنار، اعتقاد دارم ولی خوب نه اونطوری.
دوم: دیشب یکی از پر استرس ترین شب های زندگیم بود، بد گذشت، از اون موقع ها بود که دلم یه آغوش میخواست، دلم میخواست فرار کنم از اون همه استرس.
سوم: ترکش های دیشب امروزم باهام بود، دلم یه لحظه رفت سمت قرآن، نشستم 15 دقیقه قرآن گوش دادم، و چه سبک شدم...