آدمیزاد خودش را به شرایط وفق میده، مثلا بچه بودیم و به خاطر تعویض خانه باید مدرسه رو عوض میکردیم، کلی جنگولک بازی در می آوردیم ولی بعد از دو هفته عادت می کردیم.
من یازده سال است که از عینک استفاده میکنم، البت نه همیشه، موقع کار، رانندگی، مطالعه و دیدن تلویزیون.
ماه پیش یکی از همکارا عمل لیزیک انجام داد و دیگه عینک نمیزنه، منم که حسودیم شده سعی میکنم دیگه عینک نزنم تا چشم عادت کنه، البته هنوز که نکرده و کورم ولی طبق تئوری عادت، کم کم باید نمره ی چشم کم شه.
البته مادر فکر میکنه من یک احمقم...
ما یه رفیقی داریم که جدیدا به وزارت پست و تگرام و تلفن پیوسته.
عکس پرسنلی اش، عکس خودش هست با دختر 2 ساله اش که دارند از کوه بالا میروند، یه دست دختر تو دست پدر و دست دیگرش به عروسک، با یه کلاه و شلوارک.
آقا ما این عکس رو روزی 2 یا 3 بار میبینیم، حسودی میکنیم و دلمون میگیره.
حالا برداشته 3 روز پیش دوباره یه عکس فرستاده از خودش و دخترش کنار دیفال که ژست گرفتند.
باز جای شکرش باقیه که صداش به جایی نمیرسه، وگرنه برمیداشت میگفت تقصیر خودته، از بس که لجبازی و یکدنده ای...
یک ماه پدر و مادر آمدند که ببیند شاه پسرشان چیکار میکنه!
یه هفته قبل رفتن، مادر گفت، قبلنا وقتی میومدی شادی می آوردی، حالا در بهترین حالت کوه غم هستی که آدم دوست نداره کنارت باشه...
همه میخوان باحال باشند، همه میخوان بگویند با بقیه فرق دارند، همه میخوان تک باشند، همه میخواند cool باشن.
اما هیشکی نمیخواد خودِ آدمیزادش باشه...