.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ...

فکر کنم سوال خیلی ها باشه که چیکار میشه کرد؟

هیچی، مطلقا هیچی...

خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم...

من آدم تکرارم، دوست ندارم وقتی یه چیزی باب میل است و خوب داره پیش میره به خاطر اهداف بلندتر رهایش کنم، بزارید با ذکر یک مثال افق ها را روشن تر کنم.

مثلا در مورد کار، خوب کار بهتر همیشه هست با مزایا و حقوق بالاتر، ولی آیا مدیر جدید خوب خواهد بود؟ هم تیمی ها چی؟ یا یه مشت خل و چل دور همیم؟

این چیزها رو تا نری سر کار جدید متوجه نمیشه و وقتی هم متوجه بشی نمیتونی کاری بکنی...

خلاصه اینکه تکرار و کپک زدن در شرایط خوب الزاما چیز بدی هم نیست، مگه چقدر عمر میکنیم که همش پی تغییر باشیم؟

خوب و خوش هستیم دیگه...

پ ن: بلاگ اسکای یک روز از دسترس خارج بود یا من مشکل داشتم...؟

باز پخش...

اول: بیست سال از ساخته شدن اولین قسمت ماتریکس میگذره، یادمه فیلم رو توی کامپیوتر پسرعموها، توی هال خانه شان نشستیم دیدم و کلی کف و خون بالا آوردیم از این همه خفنی، همون زمانی که هنوز پنتیوم هم نبود و کامپیوترها رو لحاف تشک میکردند.

به همین دلیل، نشستم این فیلم رو دوباره دیدم و باز کف و خون بالا آوردم به خاطر مطالبی که توش راجب ماتریکس و دنیای هوش مجازی گفته میشه، ایده ای که روز به روز داریم بیشتر بهش نزدیک میشیم.

دوم: یه حس متناقضی پیدا کردم نسبت به فصل های سال، بچه که بودم عاشق تابستون بودم، به خاطر تعطیلی مدارس و ملق خوردن کل سه ماه تابستان، بزرگتر که شدم متنفر از تابستان و عاشق پاییز و زمستان، چون گرما خیلی اذیتم میکرد، از سال گذشته زمستان هم سرمایش اذیتم میکنه، چیزی که ثابت برام مونده بی تفاوتی نسبت به بهار است.

سوم: فکر کنم دیگه تحمل جاهای شلوغ رو ندارم، ترافیک و اینها اذیتم میکنه، البته شاید به خاطر خستگی هم باشه...

بوی ماه مدرسه...

خیلی ها از آهنگ های مدرسه و مهر و این دست خاطره ی خوبی ندارند، تقریبا تمام آدم های دور و بر من حس نفرت دارند به این چیزها.

ولی من حس خوبی بهم دست میده، کودکی خوبی داشتم و از مدرسه هم فراری نبودم، چیزایی که یادم مونده خاطرات خوب است، نوشتن مشق و بعدش هم یا گل کوچیک یا دوچرخه سواری، اگر بپرسند میخوای باز برگردی تو اون زمان احتمالا جوابم آره است، حداقل خیلی بیشتر از الان خوش میگذره.

شایدم چون زمان زیادی گذشته ذهنم برای خودش خاطره سازی خوشایند کرده و خاطرات بد رو از یادم برد...

عوارض...

سه ماه پیش دکتر گفت که دز قرصت رو باید ببرم بالاتر که دوباره فلان چیز تحت کنترل در بیاد، فقط اینکه احتمالا یه مقداری بعضی وقت ها احساس افسردگی و خمودگی خواهی کرد، برای اونم میتونم یه قرص بنویسم که عوارض اونم ضربان قلب و این چیزهاست.
گفتم قربون دستت، نمیخواد، همون دز رو ببر بالا کافیه.
حالا بعضی روزها، بی دلیل خموده میشم، هرچی هم فکر میکنم که همه چی بر وفق مراد است ولی همچنان یک بغضی توی گلوم هست.
دیروز تو باشگاه شدیدا احساس تنهایی میکردم و فقط میخواستم نباشم، یا مثلا همین الان با بدبختی پشت میز کارم نشستم و دارم این وبلاگ را به روز میکنم...