.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

دلتنگی مجازی...

بعضی موقع ها میشه دلم خیلی تنگ میشه، واسه شهر و خاطرات، از اون دلتنگی هایی که آدم دلش چروک میخوره، تمام خاطرات خوشش میاد جلوی چشمم و حسرت میخوره، اینجور موقع ها، گوگل مپ را بازمیکنم و شروع میکنم گشتن.

میرم محله ی بچگی رو از بالا میبینم، مدرسه ابتدایی، بعدش میرم محله نوجوانی، چقدر عوض شدن خانه ها، مسیری که دوچرخه سواری میکردم و میرفتم با دوچرخه روزنامه میخردم، میرم سمت دبیرستان و اون دوران، هم زمان آهنگ های هر دوران هم تو ذهنم میاد، بعضی وقت ها هم میزنم یوتوب ها پخش کنه اون آهنگ ها رو.

شاید عجیب باشه ولی احساس میکنم واقعا تو اون محله ها حضور دارم، بوی اون زمان رو حس میکنم.

خلاصه شهرگردی مجازی یکم دلتنگیم رو کم میکنه و آروم میشم، خوبه...

پر به پر...

امروز از روی دنده ی لج پاشدم، نمیدونم چرا! دلم میخواست سرکار پر یکی به پرم بخوره و یه دعوا راه بندازم، کلا سیاه سیاه هستم، دستم هم به نوشتن نمیره، برم سر سازم...

خدایی که در این نزدیکی...

یکی اون پایین نوشته بود، نزدیکی خالصانه با خدا این خلاء ها رو پر میکنه.

حقیقتش نمیدونم، آیا خدایی وجود داره یا نه، یعنی با این چیزایی که من میبینم به نظر میاد وجود نداره، همه ظالم ها سرومرو گنده دارند زندگی میکنند و هر روز به ظلمشان ادامه میدهند و آب از آب هم تکون نمیخوره، همه چیزهای خوب برای اون ها و پای لنگ برای ما!

اینکه تو همین دنیا عذابشان رو میبینند، والله من که ندیدم.

از اون طرف هم من سوادم نمیرسه که بخوام بگم خدا هست یا نیست، زیاد هم برام جالب نیست که برم دنبال مطالعه این جور چیزها، نه اینکه جالب نباشه ها، نه! اولویتم برای خواندن نیست، چیزهای دیگر بیشتر جذبم میکنه.

خلاصه که یه خلایی هست از بودن و نبودن...

مطلقا...

واقعیت اینه که زندگی در جریان هست، با ترامپ، بی ترامپ، با آخوندا بی آخوندا، همینطوری داریم میریم جلو و سنمون هم میره بالا بدون اینکه به آرزوهامون برسیم، احتمالا زمانی میرسه که به خودمان میایم و میبینیم شده 70 سالمان و هنوز اندرخم یک کوچه ایم.

راهکاری هست واسه خوشبحتی؟ شادی؟ فکر نمیکنم راهکاری وجود داشته باشه، کلا این حالت فقط برای ماها نیست، برای کل بشر همین است و همگی دنبال یه چیزی هستیم که خوشحالمان کنه.

فکر میکنم رسانه ها هم در این تصویرسازی دستی دارند، برای مثال زوجی که با یه کوله پشتی کل دنیا را سفر میکنه و عکس های رنگی و خوشگل میفرسته در کنار غذاهای خیابانی! همیشه واسم سوال بود که خب اینها از کجا میارن میخورند؟ بعد سختشون نیست همش تو سفرند و نیستند؟

چیکار میشه کرد؟ مطلقا هیچی! من سعی میکنم از اخبار دوری کنم ولی با این حجم از اطلاعات تقریبا غیر ممکن است، سعی میکنم کتاب بیشتر بخوانم تا بیشتر خودم رو در دنیای دیگر ببینم و بیشتر ساز بزنم، حداقل باعث میشه برای لحظه هایی آرامش داشته باشم...

افکار یک ذهن پریشان...

یه سوالی هست که ذهنم رو چند وقتی به خودش مشغول کرده، این دنیا چی داره که به خاطرش بچه دار میشیم؟ مثلا بچه مان شدش 15 سالش بهش میگیم ما این کارو کردیم حال داد، این راه رو رفتیم صفا داد، توام برو تجریه کن...