.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر...

سنگدل ای زودتر میخواستی، حالا چرا...

حالت تکراری...

یادتونه هفته هایی که امتحان داشتیم میگفتیم شب امتحان تا 2 صبح بیدار میمونیم درس می خوانیم؟

بعد درست شب امتحان ساعت 8 شب همچین پلک ها سنگین میشد که 8:30 میرفتیم میخوابیدیم؟ حالا بقیه شب ها تا خود 12 بیدار بودیم.

حالا شده داستان من، الان تقریبا ساعت 12 شب هست و من سر کار هستم، البته چه کاری، از تو خانه، با شلوارک، فقط هر چند دقیقه با شصت پام یه دکمه کیبورد لپ تاپ محل کار رو میزنم که خاموش نشه، بعدشم با لپ تاپ خودم تو اینترنت ول میچرخم،

قرار هست چیکار کنم؟ هیچی! مواظب باشم گند کاری نشه.

حالا الان دارم فکر میکنم، فردا چند ساعت برم سر کار، اصن برم یا نرم، رئیسم هم نهار رستوران دعوت کرده، هم دوست دارم اون رو برم، ناهار مفت میدن، هم دوست دارم برگردم خانه بخوابم.

کلا من از اول هفته، همون روز اولش منتظر آخر هفته هستم، بعد آخر هفته هیچ غلطی نمیکنم، دپ هم میشم که چرا من اینقدر تنهام زود دوشنبه شه برم سر کار.

عقل و معاش واسمون نمونده...

همه جا سرای من است... رادیو پیام...

بعد از مدت ها، بالاخره توانستم یه اَپ پیدا کنم که رادیو پیام رو بدون قطع شدن مکرر، داخل گوشی و تبلت پخش میکند.

خواستم بگم که الان بعد از یک هفته فهمیدم که مملکت ما همچنان دارد مرز های خفن رو طی میکند و از غرب و شرق سر تعظیم فرود می آورند تا شاید توجه ما را جلب کنند.

همچنان ارتش سوریه به پیشروی ! ادامه میدهد و تروریست ها رو به هلاکت میرساند.

و آمریکا، آمریکا که در منجلاب فساد اقتصادی و سیاسی و اخلاقی تا گردن فرو رفته و ثانیه شماری برای سقوط نظام سرمایه گذاری خیلی وقت است شروع شده است.

صدا و سیمای ج م ا 

حمید معصومی نژاد

رُم، ایتالیا...

بله آقا...

آدم باس امیدش به خدا باشه، نه بنده خدا...

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا...

میدونم، راجب عشق عاشقی خیلی زیاد شنیدید و خواندید، این یکی هم روش.

من تا حالا عاشق نشدم، یعنی شاید شده مثلا یکی رو خیلی دوست داشتم، ولی اینکه اون نفر واسم همه چیز باشه تا حالا نشده و فکر نکنم دیگه تو این سن بشه.

من فکر میکنم عاشقی یه چیزیه که از توان هر کسی بر نمیاد، مثلا شهریار عاشق بوده، اون عاشق بود که بعد از ازدواج معشوقش با رقیب، از پزشکی انصراف داد، اونم وقتی فقط شیش ماه مونده بود به اتمام درس و سال 1308 اونور ها که پزشکی یه چیزی تو مایه های آپلو هوا کردن بوده، بعدشم تو بیمارستان بستری شد.

فکر میکنم نشسته با خودش فکر کرده که بره سراغ چیزی که دوست داره و ارضاء ش میکنه، دیده طبابت با روحیاتش سازگار نیست، جرات داشته و رفته، رفته و شده شهریار و یه حالا چرای تا ابد ماندگار.


من خدا را شکر، کارم خوبه، پول هم خوب در میارم، زندگیم راحته، دغدغه ای ندارم، اما شاد و راضی از زندگیم نیستم، نتونستم از ضربه ی مهاجرت سالم بیام بیرون، روحم و دلم موند تو تهران، دل مرده شدم.

من دوست داشتم بشم یه بایگانی چی، یا یه شغل دولتی معمولی، که صبح بره، شبم واسه خودش برگرده پیاده خانه، کاری که قبل از آمدنم میکردم همین بود، صبح 6.5 بیرون بودم و شبم با بی آر تی ساعت 9 بر میگشتم خانه.

دغدغه مالی نداشتم، نیازی هم نبود، خدا را شکر پدرم توی طبقه متوسط وضعش بد نیست، حقوقم هم کفاف زندگیم رو میداد و راضی بودم، پیانوم هم بود و زندگی به کامم بود.

اما حالا، سازم رو از دست دادم، سازی که وجودم بود و قسمتی از روحم، و اینقدر برام عزیزه که هنوز نتونستم جایگزین براش بگیرم، خیلی چیزها رو از دست دادم و چیزهایی که بدست آوردم همش مادیات بود.

شاید بگید خوب برگرد، درست میگید، ولی جراتش رو ندارم، میترسم، از اینکه دیگه اونجام هم شادم نکنه، میدونم اونجام خبری نیست، اینجام خبری نیست.

شاد باشید...