.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

اینطوری ها...

یه زمانی، تایپ میکردی بلاگ اسکای یا بقیه بلاگ های فارسی و به صورت اتفاقی روی به روز ترین وبلاگ ها کلیک میکردی و شروع میکردی به خواندن.

اکثر وبلاگ های خوبی بودند، یعنی نفس وبلاگ داشتن، از تبلیغات و شکست عشقی و شوهری و اینها خبری نبود.

الان خیلی از وبلاگ ها فقط تبلیغ هستند، یه سری از قدیمی ها هم که خاطرات خارج نویسی میکنند، امروز رفتم فیلان میدان ونیز، فلان بود...


خارج گود: سال دوم دبیرستان، یه معلم ریاضی داشیتم، آدم باحالی بود، جلسه اول کتاب مثلثات رو مثل اون صحنه ی فیلم ذهن زیبا انداخت تو سطل، گفت مفت نمیرزه، کاشی میشد خیلی از چیزها رو ریخت تو اون سطل اشغال...

نزدیک ده سال شد...

خوبیش اینکه میتونم گذشته ی خودم را توی این وبلاگ ببینم، اینکه چقدر بچه بودم و چه چرندیاتی مینوشتم ( نه اینکه الان نمی نویسم) و اینکه هر مطلبی یاد آورد یه داستان است.

بعضی از داستان ها شفاف، انگار که همین دیروز بوده و بعضی از داستانها کمرنگ...


برنامه ی کودکی...

نشسته بودم از بیکاری فکر میکردم، ما بچه بودیم واسه این درد چیکار کنم، چیکار میکردیم، اون موقع که اینترنت و شبکه های اجتماعی نبود.

دبستان رو که حقیقتش زیاد یادم نمیاد، فکر کنم مثلا آخر های دبستان میتوانستیم آخر هفته میکرو بازی کنیم، بگذریم از دبستان.

توی راهنمایی، تابستان که بساط میکرو و سگا براه بود، ولی بیشتر با بچه های کوچه داشتیم فوتبال و دوچرخه سواری بازی میکردیم، توی 9 ماه تحصیلی، خوب دیگه فوتبال اینها تعطیل بود و سگا هم فقط آخر هفته، یادمه میرفتیم میزاشتیمش بالای کمد و آخر هفته میرفتیم می آوردیم، البته اونم همینطوری بود و خیلی استفاده نمیشد.

بیشتر به مشق و جودی آبوت و اینها میگذشت، و خوب آخر هفته ها هم شامی بیرون میخوردیم، یا می رفتیم پارک ملت/لاله و بدمینتون بازی میکردیم.

دوران دبیرستان، سال های اول تا سوم هم فکر کنم به همین طریق بود، کامپیوتر داشتیم و دو تا بازی داشتم، درایور و Need For Speed، اینترنت کارتی میگرفتیم و تنها میشد شبها ساعت یک به بعد وصل شد، چون یه خط تلفن بیشتر نبود، موبایلم کسی نداشت، واسه همین نباید تلفن رو اشغال میکردیم.

سال های دانشگاه فکر کنم بعد از راهنمایی بیشترین دوران فعالیت اجتماعی من بود، خیلی با دوستام بودم، خوب دانشجو شهرستان بودیم و سعی میکردیم همش با هم باشیم، دوران خوب و دوستان خوب.

بعدشم که وارد زندگی شدیم و ادامه ماجرا...

حقیقت ش تصمیم گرفتم از کار بر میگردم دیگه پشت کامپیوتر نشینم، تقریبا یک ماهه و موفق شدم، فرق خاصی نکرده، فقط اینکه بیشتر تمرین موسیقی میکنم و این خوب است.


خارج گود یک: سال پیش که ایران بودم، رفتم پارک ملت، چرا هیچی ازش نمونده؟ تقریبا نابودش کردن.

خارج گود دو: یادمه اون زمان داشتن دی وی دی رایتر یه نقطه ی مثبتی بود واسه دارنده، ما بعد از چند سال یه 8 ایکس رو فکر کنم خریدیم و خیلی باحال، حالا فکر کنم دو سالی هست که حتی یه دی وی دی هم واسه خوانده شدن داخل هیچ دستگاهی نگذاشتم، زمان چه میگذرد...

کار من...

از اینجا


" قبلاً تخصص من شاد کردن بود. بلد بودم چی کار کنم اما او را نمی‌توانم. من چیزی نیستم که او بخواهد. کاری نمی‌کنم که او دوست داشته باشد. و وقتی ادای انجام کاری را در می‌آورم که او دوست دارد نتیجه افتضاح است. او همیشه می‌گوید این‌طور نیست و می‌گوید من پسر خوب و مهربانی هستم. ولی هم من و هم او می‌دانیم این‌طور نیست. قدرتم کم است. خودم هم آدم درستی نیستم، یعنی من ترک ورداشته‌ام. و کمی هم…کم که نه مقدار زیادی هم ول کرده‌ام. برایم مهم نیست چی بشود. اتفاقات در زمانی که باید می‌افتادند و فرصتش بود برایم نیفتادند و دیگر چیزی برایم اهمیت ندارد، جز زمین خوردن باعث و بانی ِ نیفتادن اتفاقات. که آن هم واقعاً اندازه‌ای که کلمات نشان می‌دهند مهم نیست. البته دیگر نمی‌خواهم درست بشوم، کار من درست کردن است، نه درست شدن. "

یه دنیا خاطره...

واسه ما یه عدد هست، بیش از دویست کشته...

پشت هر کدوم از این آدم ها، داستان ها بوده، خاطرات بوده، لحظات غم و شادی بوده، عشق بوده، زندگی بوده...

چقدر دولت های دنیا پست و حقیرند.

خدایا، این عدالتی که میگفتی پس کو؟...