.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

میرزا بنویس...

زندگی در جریان است، صبح پا میشیم میریم سر کار، یه مختصر صبحانه و ناهار، عصری هم بر میگردیم منزل و تا غذایی درست کنیم و اخباری ببینیم شده شب و خواب.

قکر کنم کلا زندگی همینه دیگه، یه چیز روتین، که البته طوفانی هم میشه بعضی وقت ها.

احساس میکنم وقتم رو تلف میکنم، مثلا دوست دارم هر روز کتاب بخوانم، موسیقی تمرین کنم، درس مربوط به کارم بخوانم، اما جونش رو ندارم، وقتش هست، ولی وقتی میرسم خانه و کار های خانه رو انجام میدم آنقدر خسته میشم که دیگه جونی واسم نمیمونه و ولو میشه در رختخواب.

من قبل از زندگی کارمندیانیم، شبی یه سریال حداقل میدیدم، شایدم بعضی وقت ها هم فیلم، حالا چی بشه آخر هفته بشینم یه فیلم ببینم.

زندگی اجتماعی هم کمافق السابق، نه خانی آمده، نه خانی رفته، با همکارا اداره بعضی وقت ها میریم یه ماءالشعیری میخوریم، اما کسی وارد زندگی خصوصی ام نشده، خودمم تلاشی نمیکنم، پس ایرادی نباید بگیرم...

اندر احوالات...

نه که وقت نکنیم ها، نه!

حوصله ندارم چ.س ناله هام رو اینجا بنویسم...

این روزها...

این روزها همه چیز است، اما هیچ چیز سرجایش نیست...

شهریار...

باید از محشر گذشت

این لجنزاری که من دیدم

سزای صخرههاست

گوهر روشندل از کان جهان دیگر است.


عذر می خواهم پری

من نمیگنجم در آن چشمان تنگ

با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند

روی جنگلها نمیایم فرود

شاخ زلفی گو مباش

آب دریاها کفاف تشنهی این درد نیست...

اسباب کشی...

برنامه دارم بعد از ژانویه خانه ام رو عوض کنم، از شهر برم شهرستان، فرض کن از تهران بری کرج، در مقیاس کوچکتر...

چهار پنچ ماهی وقت دارم که دنبال یه آپارتمان بگردم، الان سه سال هست که اینجام و فکر میکنم بد نباشه تغییر جا.

دارم کم کم جمع میکنم، خیلی از خرت و پرت ها رو دارم میریزم دور، خیلی هاش لوازم دست دومی هست که اون اوایلِ آمدن خریده بودیم و الان ازشون بدم میاد.

وسایلی هم که استفاده نمیشه دارم میزارم تو کارتون، محدود وسایل پخت و پز و زندگی را که احتیاج هست دم دست نگه میدارم.

احتمالا میرم یه خوابه، دلم برای خانه و اتاق تهرانم تنگ شده...