اعصابم خورد میشه وقتی کلی دوربین مخفی تو اینترنت و این ور آنور میبینم و همه دور یه موضوع می چرخند، ترساندن مردم.
این آدم هایی که داستان این دوربین مخفی ها رو میسازند، یک مشت مریض روانی هستند، سادیسمی...
نمیدونم چه ریختی شد که از وقتی آمدیم غربت، روز تولدمان هم شد یه روز معمولی که خودمم هم یادم میرفت، شاید چون نه کسی بود که بهم تبریک بگه، نه کسی که یاد آوری کنه...
القصه، دیشب منزل فامیل بودیم و همسرشان گفتند برنامه ات برای تولد 30 سالگیت چیه؟ ( تو پرانتز بگم که من تا دیشب 30 سالگی رو یه سن مثل بقیه سن ها میدانستم که ملت الکی بهش جو میدن)
گفتم، اون که یه سال مونده، باید 29 سالگی رو جشن بگیریم، گفت نه، خلاصه از اون اصرار و از من انکار، آخرسر قلم و کاغذ آورد و سال به سال حساب کردیم، نتیجه بر خلاف انتظار من شد.
نمیدونم چرا تا دیشب فکر میکردم 28 سالمه و میرم تو 29 سالگی، گویا یه سال رو جهشی پریده بودم، صادقانه بگم، هنوز تو شوک هستم، احساس میکنم به خیلی از چیز ها نرسیدم، احساس میکنم هنوز دارم دور خودم میچرخم، احساس میکنم پوچ و تهی هست زندگیم، و اینکه این احساس ها رو در نزدیکی 30 سالگیم دارم، داره عذابم میده.
خیلی وقت ها، زندگی سخت میگیره، سختِ سخت...
خواجه عبدالکریم خادم خاص شیخ ما ابوسعید بود، گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایت های شیخ ما او را چیزی می نوشتم. کسی بیامد که «شیخ تو را می خواند.» برفتم. چون پیش شیخ رسیدم ، شیخ پرسید که «چه کار میکردی؟» گفتم : «درویشی حکایت چند خواست، از آن شیخ، می نوشتم.» شیخ گفت: «یا عبدالکریم! حکایت نویس مباش ، چنان باش که از تو حکایت کنند.»
زندگی من، مثل اون تصویر ها است که ملت چی فکر میکنند و در واقعیت داره چه اتفاقی میافته.
دوستان فکر میکنند که در آخر هفته ما در حال ترکوندن و عشق و حال در کلاب ها هستیم، اما در واقعیت به خرید، اتو زدن و غذا درست کردن برای طول هفته میگذرد، یه فیلمی هم بشه شب میشینم میبینم.
القصه، دیروز در حین چرخ زدن هایم در اینترنت و تلف کردن وقتم، به سری لینک وبلاگ نوع دیگری ! یافتم و از این وبلاگ به اون وبلاگ.
متوجه شدم هنوز با این همه اطلاعات و اینترنت و خلاصه قرن 21، آدم متحجر و نادان در دنیا و کشور ما وجود داره، اونجا که خواندم:
ببین به کجا رسیدیم که مرد ایرانی اجازه میدهد ناموسش واسه یه حلبی ( منظور مدال است) به مسابقات جهانی برود...
بله، هنوز نسل این آدم ها منقرض نشده است...
احساس میکنم بچه ی خلفی نیستم، مخصوصا با پدرم، حالا هم که جدا از هم زندگی میکنیم رفتارم هم با مادرم همون شکلی شده.
احساس بدیه.
میدونید مشکل چیه؟ من یه آدم خرس گنده هستم که زندگیم رو دارم و دارم تنهایی زندگی میکنم، پدر مادرم که سه چهار ماهی از ایران میان پیشم، یه ماه اول خوبه، ولی بعدش ورود میشه به زندگی من.
حالا نه این که فکر کنید من تنهایی غلط خاصی میکنم ها، همین که روتین زندگی من بهم میخوره اذیتم میکنه...