.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

میز بازی...

دروغ چرا، میترسم، خیلی زیاد، از اینکه انتهای یک رابطه به کجا میرسه، اینکه 10 سال دوام میاره، اینکه با سختی ها میشه کنار آمد، اگه این شد بعدش چی میشه، اگه فلان شد بعدش چی میشه، این ترس آنقدر دارم بهم غلبه میکنه که میخوام بزنم زیر میز بازی...

میترسم...

زندگی رویای زیبای عشق...

دوست داشتم زودتر برم، کار خاصی هم نداشتم، اما دلم میگفت نه! زود تصمیم نگیر...

تو این یک ماه مانده کار خاصی ندارم، همت بکنم درس بخوانم یکم تا ببینم چی میشه، اما استرس و هیجان دیدن خانواده و شاید یار آینده، هوش و حواس برام نگذاشته...

من نمی گنجم در آن چشمان تنگ...

خواستم بنویسم بعد از یک سال و نیم میخوام به یکی دل ببندم، ولی مطمئن نیستم، جمله بندی مناسب پیدا نکردم.

خواستم بنویسم میترسم دلم بر عقلم دستور بده، نتونستم...

خواستم بنویسم مطمئن نیستم، از آینده، نشد...

شعر شهریار یادم آمدم، فکر میکنم بیانگر حال الان من هست:


باید از محشر گذشت، این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست

گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است

عذر میخواهم پری، من نمی گنجم در آن چشمان تنگ

با دل من آسمان ها نیز تنگی میکنند

روی جنگل ها می آیم فرود، شاخه زلفی گو مباش

آب دریاها کفاف تشنه ی این درد نیست

.

.

دست موسی و محمد با من است

میروی، وعده ی آنجا که با هم روز و شب را آشتی است

صبح چندان دور نیست

فیلم بازی...

فیلم زیاد میبینم، فیلم به درد بخور، به نظرم تو هر فیلم یه تیکه هست که اوج اون فیلم اونجاست، مثل هامون وقتی داره با خودش در مورد بچه محل صمیمی خودش علی عابدینی حرف میزنه:


هامون: از زن و بچه چه خبر؟

علی: والله هیچی، ولی بالاخره انشالله پیداشون میشه

هامون: پس هنوزم خوشبینی!

علی: خوشبین، امیدوار، بدبخت، نا امید، چه فرقی میکنه دیگه از ما گذشته...


یا فیلم Hunger Game وقتی کتنس، دست خودش رو به نشانه ی احترام به منطقه ی 11 بالا میبره و "امید" رو زنده میکنه.


یا فیلم بایسیکلران، اونجاش که سیلی میزنند تو گوشش و داد میزنند نخواب...


این تیکه ها رو تو ذهنم ثبت میکنم و هر چند وقت یکبار نگاهشان میکنم.

کلاً سالی 5 بار هم پیش نمیاد...

بعضی از خواب دیدن ها آنقدر شیرین و دلنشین است که آدم دوست داره ضبط بشه تا بازم بشینه نگاش کنه و لبخند بزنه...