.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

کار...

امروز داشتم فکر میکردم چقدر ماها، مخصوصاً من، ناشکرم. زندگی رو سخت گرفتن و سخت گرفتن.

من دو سال سابقه کار تو بیمارستان رو داشتم و فکر کنم تو این دو سال 5 بار ناراحتی و گریه ی اطرافیان تازه در گذشته کان رو دیدم، خیلی تو روحیه ام تاثیر گذاشت، خیلی.

داشتم فکر میکردم اینهایی که تو بهشت زهرا کار میکنند، یا اینهایی که راننده بنز بهشت زهرا هستند، هیشکی دوست نداره ماشینشان رو ببینه، هیچکی دوست نداره پاشون تو خانه اشان باز بشه، اینها همیشه با غم سرکار دارند، آدم های مختلف و غم های مختلف.

به نظرم این چیزها واسه آدم عادی نمیشه، دل آدم نمیتونه به این چیزها عادت کنه، آنوقت من شاکی میشم از افسردگی...

پشیمانی...

یه برنامه ای بود امروز که من از یک ماه پیش براش وقتم رو تنظیم کرده بودم.

به خاطر یه سری دلایل واقعآ مسخره نشد، نتوانستم این نشدن رو هضم کنم، با اینکه هیچ چیزی از دست ندادم و چیز خواستی هم بدست نمی آوردم، ولی به شدت عصبانی شدم و با اون کارمند تند صحبت کردم، البته ایشان هم داشت ماله کشی میکرد، خوب مگه من واسه شرکتی که کار میکنم ماله نمیکشم!

خیلی عصبانی شدم، بی خود و بی جهت، بدون دلیل خاصی، و این تندی کردن...

حالا از دست خودم عصبانیم باز که چرا سر هیچی اینقدر عصبانی شدم، واقعا توی اون لحظه میخواستم کیبرد رو بردارم بکنم تو حلق دخترک، واقعاً دوست داشتم این کار را بکنم، دوست داشتم از پنجره پرتش کنم بیرون.

با اینکه تنها عکس العملم تندی در کلام بود که نسبت به این خشم عالی هست، ولی نباید اصلا عصبی میشدم، اونم سر چی آخه...

صدا...

یکی از آرزوهایی که همواره داشتم این بود که صدای خوبی داشته باشم، که ندارم!

یعنی یه پا انکرالاصواتی هستم که نگو، برعکس پدرم که صدای دلپذیری داره و مطمئنم اگر آموزش صدا را میدید، حداقل تو خلوت خودش میتوانست خودش رو راضی کنه، من تو خلوت خودم هم صدای گندی دارم.

شاید این آرزو به خاطر علاقه زیادم به موسیقی سنتی و بزرگان این موسیقی باشد.

یه زمانی حدود یکی دو ماه پیش نوشتم که زندگیم شده 2 بخش، واقعیت و خواب، وقتی خوابم، با رویاهام یه زندگی دیگه ساختم.

پریشب خواب دیدم با استاد رفتیم کوه، به گروهای مختلف که میرسیدیم استاد شروع میکرد خواندن.

یه دختر گریان دیدیم، گلچهره رو خواند، یه گروه پدر سیبیلو دیدیم، سرای امید را خواند، فرداش، یکی از بهترین روز های زندگیم بود، لذت همراهی حتی در رویا...


سفر...

زیاد اهل سفر نیستم، نه که نباشم ها، نمیتوانم بند شم، دوست دارم همینطوری گاز بدم و برم، مقصدی نداشته باشم، همینطوری برم و برم.

وقتی ایران بودم، همیشه خدا تو ماشینم رادیو پیام روشن بود، رادیو پیام رو دوست داشتم، یه چیزی همواره تو پیام های ترافیکیش که اون آقاهه میومد میگفت بود، بسته بودن محور شمشک به دیزین و اسالم به خلخال.

از خودم خجالت کشیدم، بالاخره یه روزی وسط مرداد، زدم به محور شمشک به دیزین، عالی بود، از شمشک رفتم و از دیزین آمدم پایین، چه شیب مرگ آوری داشت و چه جاده ی مزخرفی، ولی راضیم.

حالا مونده اسالم به خلخال، تو گوگل مپ جاده رو پیدا کردم و عکس هاشم دیدم، به نظر که عالی میاد، گذاشتم تو برنامه که حتما برم و ببینم...

نتبجه وبگردی...

به نظرم مطلب زیر از اینجا جالب است:


"بعد از کلم پخته از چیزی که خیلی از آن بدم می آید وبلاگ ها (وبلاگ نویس ها) یی هستند که سرتاسرش پر از آه و فغان و من افسرده ام است! نگاه می کنم می بینم وبلاگ خودم همین است. یک وقت هایی خواسته ام با یک طنز بی مزه ای یک پستی بنویسم که یعنی مثلا" من خیلی بی غمم و اینها! اما کلا" هرجا جا شده یک غری زده ام!علتش شاید بی کسی است. اینکه کسی نداشته باشی در دنیای واقعی که بهش بگویی چه مرگت است که اینقدر غصه داری. آن آرزوهای لعنتی ات چه بوده که به آنها نرسیده ای و به خاطرش اینطور شده ای؟ (چیز خاصی نبوده. یعنی آرزویی نبوده که کلا" نشود بهش رسید. مثلا" خریدن یک جزیره توی اقیانوس آرام یا یک پنت هاوس 500 متری در الهیه یا سفر به دور دنیا با کشتی کروز یا پذیرش گرفتن از هاروارد نبوده. چیزهایی بوده که خیلی ها در موقعیت من –و دردش اینجاست که حتی پایین تر از من- به آن رسیده اند)  آنوقت به جایش هر دفعه صفحۀ وبلاگت را باز می کنی دلت بخواهد بنویسی که چه مرگت است. به امید اینکه یکی رد بشود و بخواند و این بشود یک جور درد دل مجازی. پوففففففف!!!!..."