پایین ساختمان محل کار، یه محوطه باز است با یه خروار میز و صندلی که اگه هوا خوب باشه موقع نهار کارمند ها میریزند بیرون.
درست روبروی ساختمان ما، ساختمان حمایت از بی خانمان ها وجود داره، بی خانمان هایی که روی صندلی ها نشستند تا در باز شود و لقمه نانی گیرشان بیاید.
هر روز به این قضیه فکر میکنم، که فاصله ما دو گروه با هم از 5 قدم هم تجاوز نمیکند، اما دغدغه هامون شاید از زمین تا آسمان.
با خودم میگم فرق این بابا با من چیه، اینکه من فلان کردم و بهمان کردم که به اینجا رسیدم و اون نکرده یه چرندی هست که من کاملاً بهش ایمان دارم.
شانس با گروه ما بوده و با اون گروه نبوده، شانس با ما بوده که الان دغدغه مان این باشه که آخر هفته چه جفتکی بندازیم و یه گروه دیگه توی سوریه و سودان و مصر و عراق و افغانستان و ... به این فکر کنند که تا آخر هفته چه شکلی زنده بمونند.
بعدش به خودم میگم اگه خدایی وجود داره چرا عدالتش اینقدر تخیله، بابا خوب زورمان نمیرسه، چرا کمک مردمی که بهت نیاز دارند نمیکنی، آدم ها دوست دارند زندگی کنند، همچین مثل آب خوردن تو یه روز تو یه میدون دو هزارنفر میمیرند.
بعد با خودم میگم خدا کشکه، بعدش باز با خودم فکر میکنم اگر خدا کشکه چرا دل آدم بعضی وقت ها حسش میکنه.
آخرش دیوونه میشم و ول میکنم این فکر کردن و تا فردا صبح که دوباره آدم های توی محوطه باز رو ببینم.
با خودم فکر میکنم مثلا اونی که نشسته داره ما رو نگاه میکنه تو دلش حسرت میخوره؟ میگه چرا من نباید جای اینها باشم؟ واسه خودش خیال بافی میکنه؟
مطمئنم که میکنه، از چشاش آدم میخونه...
چشم آدم ها دروغ نمیگه...
یه شرکت مشتری داریم، که خیلی گردن کلفته و غیر از ما که تو آمریکا هستیم از شعبه های هند و مکزیک و لندن هم کمک میگیرم.
این مشتری به این بزرگی، یه منیجر داره عوضی، به تمام معنا عوضی، یک آدم حرو.م زاده ای که دومی نداره.
مثلا هر خیر سرش پروژه داره، زنگ میزنه میگه لاب لاب لاب، میگیم عمو، بقالی که نیست، پروژه است، باید بنویسی، بره تایید شه، برسه به تیم، هزارتا بالا پایین شه، دهنت سرویس شه، بعدش ما برات انجام میدیم، میگه نه، همین که من میگم، حالا بماند زنگ هم میزند من نصف حرفاش رو نمیفهمم.
صد بار تو خواب کشتمش، شات گان، تصادف اتفاقی، حتی به دفعه فکر کردم برم تو پروفایل لینک اینش بنویسم این آدم یک کو.نی است.
القصه، دیروز باهاش جلسه داشتم و شدید رفت رو اعصابم، طوری که رسیدم خانه دو تا اَد ویل خوردم و ساعت 7 شب خوابیدم تا 7 صبح، صبح هم با تب و لرز بیدار شدم و رفتم اداره.
دیدم اینطوری نمیشه، این مرتیکه داره خیلی دیگه اذیت میکنه، از امروز منم شروع کردم اذیت کردن، ساعت یک باهاش جلسه داشتم تا 2، تلفنی، من وقت ناهارم دوازده و نیم تا یک و نیم هست، خیلی ریلکس ساعت یک و نیم بهش زنگ زدم، گفت جلسه ما از ساعت یک بود، گفتم بله ولی من تا ساعت یک و نیم نهار هستم، شما میخواهید من از قوانین فدرال در مورد 8 ساعت کار در روز سرپیچی کنم؟
گفت نه، اصلا، میتونی زمانش رو جا به جا کنی، گفتم این زمان دست منه و من تشخیص دادم این بهترین زمان برای من است.
دوباره عصری ساعت 5 تا 5.5 باهاش جلسه داشتم، اول ساعت 4 جلسه رو توی ایمیل تایید کردم، بعد ساعت 4.50 توی ایمیل رد کردم و گفتم شرمنده داداش، 8 ساعت من پر شده و من بیشتر از این برات کار نمیکنم، یارو قاطی کرد گفت ما با هم دیگه مشکل داریم (تو دلم گفتم کی با تو مشکل نداره!!) گفت یا همین الان به این شماره زنگ بزن، یا من به منیجرت گذارش میدهم.
منم براش نوشتم من این نوشته ها و ایمیل ها رو واسه منیجر فوروارد کردم.
خلاصه اینکه باید ببینیم چی میشه و جریانات کدوم وری میره...
اوضاع که خوب نباشه، دستم به نوشتن نمیره...
حدود 7 هفته دیگه، یه دوشنبه تعطیل است، گفتیم از الان بلیط بگیریم 4 روز بریم پیش برادر، رئیس کوچیکه گفت برو، من حرفی ندارم، فقط فرودگاه به خاطر سرما بسته میشه!!!
یعنی 6 هفته دیگه اینجا قطب میشه؟؟؟
البته الان برادر میگه شهرشان آنقدر داغ است و رطوبت داره که شب ها هم نمیشه آمد تو خیابان قدم زد، آنوقت من اینجا از اول هفته بخاری روشن کردم...
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
(سعدی)
خدایا! خام ما رو مبر...