مثل بقیه کارمندهای روی زمین، منم از اول هفته واسه آخر هفته و تعطیلات روز شماری میکنم، آخر هفته ام میاد و رسماً هیچ غلطی نمیکنم.
یه سری خرید و اتو زدن و غذا درست کردن واسه طول هفته و درس خواندن.
شاید یک فیلمی هم ببینم، این میشه آخر هفته عذاب آور من، که بیشتر بقیه روزها تنهاییم رو میزنه تو سرم و میگه تو اینجا چه غلطی میکنی.
آدم اهل کلاب و بار نیستم، البته یکبار در شهر جدید گفتم بر ببینم شاید کسی رو دیدیم و باب آشنایی باز شد، از در که وارد شدم انگار یکی از برادران دالتون وارد شده، سکوت شد، موزیک قطع شد، همه برگشت نگاه کردن بهم، یکی هم یه تفی انداخت زیر پاش، البته پیاز داغش رو زیاد کردم ولی تابلو تو جایی بودم که نمیخواستنم.
به فکرم افتاد یه سگ بگیرم، خودم از سگ مثل سگ میترسم ولی زندگی غربی واسه هر دردی یه کوفتی داره، درد تنهایی هم با یه حیوان درمون میشه.
سگ خوبه، مثل بچه نیست که از همون اول فکر پوشک و شهریه دانشگاه با هم باشی و آخرشم بگه دَدی تو کول نیستی، با بای. یا مثل همسر که ببینه شوهر صغرا خانم واسش بادمجونه بمی خریده، من بادمجون بازار روز، بعد این رو بزنه تو سرم.
سگ میگه، تو فقط این توپ رو بنداز، من چاکرت هم هستم، والله به خدا...
گفتم یه سگ بگیرم، هم از تنهایی در میام، هم میشه همدمم (سگ هم همدممان شد!) بعد دیدم چند تا مشکل داره، اول اینکه من تو پانسیون زندگی میکنم و جای بزرگتری هم نمیخوام، خوب این واسه سگ مورد علاقه من که باید از این گنده ها که نصف سگ نصف گرگ هست و با چشاش از همون اول میخواد جیگرت رو پاره کنه کوچکه.
حالا آمدیم مشکل جا حل شد، این بدبخت از 7 صبح باید تو خانه باشه تا 6 شب، خوب فرنود بند میشه بچه، پوشکش که نمیشه کرد، یه دفعه هم دیدی همون وسط کارش رو کرد، حیوانه آدم که نیست.
مشکل بعدی اینه که این بدبخت باید هر روز باهاش بازی بشه تا انرژی اش تخیله بشه، منم که از سر کار میام آنقدر کار و درس دارم که فرصت نمیکنم و 10.5 هم چپه شدم.
مشکل آخر و بزرگترین مشکل که همیشه هست، اینا ده دوازده سالگی مرحوم میشن، خوب سگه، قبول، ولی آدم دل میبنده، سخت میشه آنوقت...
خلاصه آخر هفته من هم همیشه به همین فکر های چرندیات میگذره تا دوباره از اول هفته لحظه شماری کنیم واسه ویک اِند.
خواب بعد از نهار، از نظر من نه تنها مفید است بلکه اصلاً واجبه، اصن حدیث داریم...
من خودم، اگر بعد از نهار، ده دقیقه هم بخوابم، شیرین 10 ساعت مفید شارژ میشم.
محل کار قبلی، خرمان میرفت و واسه خودمان دفتر داشتیم، خلاصه همونجا بعد از نهار در رو میبستم و یه چرتی میزدم و از آنور تا شب ساعت 12 شنگول بیدار بودم صحبش هم راحت از خواب پا میشدم و میرفتم سر کار.
محل کار جدید، دیگه از این خبرا نیست و به جاش یه میز دارم که از بس بزرگه میتوانم روش حرکات ژانگولر انجام بدم، ولی چه فایده که نمیشه چرت زد.
حالا فکر نکنید که نهارم، نهار هستا، مثلا چلو کباب با دوغ و ریحان، اصلا آخه چلو کبابش اینجا کجا بود.
من معمولا نهارم سبک است و شام غذای گرم میخورم، مثلا نهارم یه روز سالاد است، یه روز نون و پنیر، یه روز میوه و گردو، همین چیزها.
خلاصه از خواب میگفتم، چون این چرت بعد از نهار رو ندارم، شب ها حداکثر تا یازده بیدارم و بعد از اون کله پا میشم.
حالا این همه روده درازی کردم که بگم دو شب گذشته، این همسایه ما که تا مغز سرش رو خالکوبی کرده و من یکی جرات ندارم چیزی بهش بگم، آهنگ رپ میذاره با صدای بلند، خودش هم با اون صدای بلبلیش شروع میکنه خوندن تا ساعت 2.30 شب.
مگه میشه خوابید؟!
این دو روز بعد از ساعت ناهار چشام باز نمیشد، اونجام که نمیشه خوابید، رئیس میاد خفتم میکنه، چشام باز نمیشه به معنی واقعی، طوری که نتوانستم رانندگی کنم و آمدم تو ماشین یه ساعت خوابیدم بعدش رفتم منزل...
خارج گود: دقت کردید از وقتی زندگی دستمان آمد، همیشه زندگیمان در " برهه حساس کنونی " بوده؟
یه زمانی هم بود، ما کلاس کنکوری میرفتیم به نام جاویدان، توی خیابان شریعتی روبروی پمپ بنزین میرداماد، نمیدانم هنوزم هست یا نه.
یه معلم دیفرانسیل حسابان داشتیم، به نام اکبری، باسواد بود و درس دادنش هم رو اصول بود، خوب بود خلاصه...
القصه، این جناب اکبری کلاً یه استایل مخصوص خودش رو داشت، مثلا همیشه باید 3 تا خودکار آبی و مشکی و قرمز همراهمان داشتیم، آنوقت وسط کلاس میگفت: جزوه 90 درجه، خودکار قرمز، نکته...
بعد این سیگاری بود، دیگه از دودکش به ماشین دودی صعود کرده بود و چایی نباتش همیشه به راه بود، البته نه از این چایی نبات های معمولی ها، کلاً یه دستور دم کردن نبات داشت که روش یه اپسیلن چایی میریخت.
این معلم عزیز، دموکراسی کامل تو کلاسش برقرار بود، مثلا میخواست کلاس فوق العاده بزاره، میگفت چهارشنبه هشت صبح، بعدش 5 دقیقه بحث و بررسی، آخرش میگفت: کلاس من دموکراسی کامل داره، حرف حرفه منه، همون چهارشنبه هشت صبح.
آنوقت ما با این علی اینها، میرفتیم تو کوچه موسسه، تیم میدادیم، 40 دقیقه فوتبال بازی میکردیم، بعدش هن هن کنان، عرق ریزان میرفتیم سر یه کلاس دیگه.
چنین موجوداتی بودیم...
فیلم ضیافت مسعود کمیایی رو یادتان هست؟ محصول 1374
یعنی میشه 18 سال پیش، چه زود گذشت ها.
یادمه این فیلم را با پسرعمو ها و پسردایی رفتیم، که دایی هم احتمالاً ما فسقل بچه ها رو برده بوده، حتماً هم بعدش یه پیتزایی خوردیم.
حالا، یادمه خیلی از این فیلم خوشم آمد، چندتا جوان که بعد از دانشگاه قرار میزارند 20 سال دیگه همین جا، همین کافه، فلان ساعت.
تو اون بیست سال انقلاب میشه، انقلاب فرهنگی میشه، جنگ میشه و ...
بعد از بیست سال همگی جمع میشن دور همون میز...
هشت سال پیش، یه چیز کوتاه نوشتم،به نام آینده، نوشتم که 8 سال دیگه در چه حالیم، جالبه که علی رضا هم آمده نوشته.
اصلا یادم نمیاد که با دوستام این حرف رو زده باشم، ولی یادم هست که کجا بودم و چرا این رو نوشتم.
نمیدانم او کاغذه اصلا کجاست، چی شده، بقیه چه آرزوهایی داشتند.
نوشتم:
" فکر می کنم ۸ ساله دیگه نامزد داشته باشم،به امید خدا لیسانسم رو هم گرفتم ولی دیگه ادامه ندادم،احتمالا یه کار موقت دارم و دارم کارام رو ردیف میکنم برای یه مسافرت خارج کشور.
شما ها فکر می کنید ۸ سال دیگه چه اتفاقی براتون می افتد..."
اینطور که معلوم هست زیاد پیشگوی خوبی نیستم، نامزد که هیچ، دوست دختر هم نداریم. بلی لیسانسمان را خیلی سال هست گرفتم و ادامه هم ندادم،کار هم شُکر.
چند سالی هم هست که آمدم خارج از کشور.
علی رضا نوشته:
" من تا هشت ساله دیگه احتمالا لیسانس رو گرفتم اما تضمینی رو فوقش نیست .برعکس روزبه که تازه نامزد کرده من ازدواج کردم بچه مچه هم احتمالا دارم.نمیدونم کجا زندگی میکنم .کارم به محل زندگیم مربوط میشه اگر ایران بود تقریبا۰ ۶٪ کارم با رشته تحصیلیم ارتباط نداره ...
این هم اضافه کنم که ۹۰٪ فرضیات انسان عملی نمیشه و برعکس از آب در میاد شاید هم خیلی به نفع ما بشه در هر حال هر چه پیش آید خوش آید تا حالا که این طور بوده.سعی و کوشش هم فراموش نشه "
خوب علیرضا لیسانش رو گرفته، در مورد فوق من در جریان نیستم. این دوست عزیز ازدواج هم کرده، فکر کنم 4 یا 5 سال، انشالله به زودی زود هم دختر عزیزش بدنیا میاد و این رفیق قدیمی و عزیز من پدر میشه. فکر میکنم کارش با تحصیلش مرتبط است و داخل ایران.
علی جان، اون 90% واسه من بود، شما کلاً خوب جلو رفتی...
هشت سال دیگه، اصلاً نمیدانم، اصلا نمیتوانم برای یک سال بعدم رو هم بگم، فقط امیدوارم، باز تنها نباشم.
خارج گود: این مطلب، من رو پرت کرد به همون سال ها که کسی در زندگی من بود و تا یه زمانی با این وبلاگ بود، شاید تا 3 سال پیش هم بود، دوست خوبی بود، امیدوارم هنوز اینجا رو بخواند.
همیشه به خودم گفتم که هیچ وقت نباید این مطلب نوشته بشه، چون اون رفته پی زندگیش و داره زندگیش رو میکنه، این رو بزار توی یه صندوق، گوشه دلت، بزار تا ابد همونجا بمونه، اما جریان بالا من رو پرت کرد به 8 سال پیش، زمانیکه بودی.
یه گلایه دارم ازت، تو به من یه خداحافظی بدهکاری، به خاطر تمام اون لحظه هایی که داغون بودی و کنارت بودم، گفته بودی بهم رابطه ام با فلانی بهم میخوره، خورد، حتما شنیدی.
اما اینکه یه دفعه رفتی، بی هیچ نشانی، بی هیچ خداحافظی، نامردی بود، البته زندگی همینه، اما یه خداحافظی بهم مدیونی.
موفق باشی دختر...
چشممان به در خشک شد، هیچکی نیامد ملاقات...