هیچکی نبود ببینه، مرد کوه دردِ...
یه همکار عراقی دارم، میگفت آمریکا حمله کرد عراق، ما عراق بودیم.
بعدش رفتم لبنان شد جنگ 33 روزه بین اسرائیل و لبنان.
2 سال پیش رفتم سوریه شد جنگ داخلی.
حالا آمدم اینجا می ترسم ایران به آمریکا حمله کنه...
فکر کنم آخرین باری که بلند و از ته دل هق هق گریه کردم، سر خاک پدر بزرگم بود.
امروز شد آخرین بار، هق هق بلند توی تنهایی خودم، شکایت بلند به خدا و اشک هایی که سرازیر میشد.
بغض این دو سالم شکست، تعریف خواهم کرد...
یکی از بهترین های عمرم، گوش دادن به تصنیف حالا چرا با آهنگسازی خالقی، شعر شهریار و آواز بنان تو ردیف بیات اصفهان است.
خیلی با این آهنگ خاطره دارم و هنوز هم بهم آرامش میده و اشکم را سرازیر میکنه.
یه شاهکار که روح آدم رو صیقل میده.
اون قسمتی که میگه نازنیا ما به عمر تو جوانی داده ایم، دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا یا آخرش که میفرماید در شگفتم من چرا نمی پاشد زهم دنیا چرا.
حالا این شعر قوی، صدای معرکه بنان و ارکستر برنامه گلها و موسیقی خالقی...
یک شاهکار، یه چیزی که من رو واقعا آروم میکنه...
بچه که بودم، فکر میکردم آدمهایی که میرن فرودگاه پشت اون شیشه یا اونهایی که از پشت اون شیشه میان خیلی باکلاس هستند، هرچه مقصد دورتر، باکلاس تر.
بعدش خودمان که رفتیم اون ور شیشه، دیدیم این مردم چه غمی دارند.
هنوز رفتن به فرودگاه، به نیت سفر یا استقبال، حالم رو بد میکنه و یه غم بزرگ روی دلم میشونه.
کاشکی اون پشت شیشه، همیشه پشت شیشه میموند...