.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

فانتزی های من...

خیالپردازی و داشتن یه فانتزی، همیشه تو زندگیم مهم بوده.

اینکه شب ها توی تخت خواب خودم را یه فضانورد حس میکنم که بدون جاذبه پر میکشه، یا اون زمانها که تهران بودم و خسته و داغون مثل بقیه مردم شهر سوار مترو و اتوبوس میشدم، خودم را هری پاتر فرض میکردم که با یه جادو و عصای جادوگریش همه رو به رقص وا میداشت.

کلاً تصورات من نقشی انکار نشدنی تو زندگیم داشت تا اینکه کم کم حتی فکر به این فانتزی ها هم برایم حسرت شد.

حسرت روزی که بتونی با کسی که ارزش داره باشی، حسرت یه رستوران خوب، حسرت یه روز خوب.

مطمئناً هم من عوض شدم هم شرایط، دیگر قدرت مالی آنقدری نیست که بشه ماهی یکبار رفت رستوران غذا خورد، دیگه حس و حال وجود کس دیگری هم نیست.

خواستم بگم اگر شما هنوز این فانتزی ها رو دارید، دودستی بهش بچسبید و ولش نکنید، که نعمتیه.

تقویم...

آخرین بار به گمانم 3 سال پیش بود که توی تقویم علامت زدم، آنموقع در گیر درسی بودم به نام سیستم عامل، تقویم تا 45 روز رفت.

این دفعه هم باز سیستم تقویمم رو راه اندازی کردم، فعلا 2 روز...

از تو... از من...

میگن از تو حرکت، از من برکت...

نمی دانم الان اینجا باید بنویسم پس چرا ثابتش نمیکنی؟ یا اینکه مگه نمیبینی حرکتم رو؟

خواستم فقط بنویسم که نگی نگفتی...

طوفان های خاطره انگیز...

آب هوای آمریکا، آقا بدجور دم دمی مزاجه، بدجور.

مثلا دیروز هوا 19 درجه بود و امروز شده منفی 4، خلاصه ما رو استاد کرده این آب و هوا.

به خاطر همین آب و هوا، بدون هیچ دلیل یه دفعه یه گرد باد درست حسابی میاد، چند نفر رو میکشه و میره، اونم بدون اطلاع قبلی.

تو اینجور مواقع، از توی تلویزیون و رادیو، تمامی کانال ها، یه 3 تا بوق میزنند و پیام هشدار را میخوانند و همچنین روی موبایلتان، پیغام خطر میگیرید، و این پیغام چه گوشی را سایلنت باشه، چه صدا، چه شب، چه صبح، با یه صدای آزار دهنده ای پخش میشه.

چند روز پیش، حدود ساعت 8 شب، داشتم از مسیری بر میگشتم منزل که با این صدای وحشتناک به خودم آمدم و دیدم دارم میرم قاطی باقالی ها.

خلاصه رادیو رو روشن کردم، میگفت یه گرد با داره میاد خوف انگیز، هرکسی تو این مناطق است و سر پناه نداره بره فلان جا، من به دانشگاه نزدیک بودم و دانشگاه نیم ساعتی منزل.

گفتم تا بخواد گرد باد بیاد رفتم و رسیدم به خانه.

نزدیک دانشگاه که شدم در عرض 3 دقیقه به قدری بارون به همراه باد و گرد و غبار شدید شد که جلوم رو نمی توانستم ببینم، از روی چراغ آژیر های پلیس که به صورت یک راهنما عمل میکرد خودم را رساندم به پارکینگ و رفتم توی سالن ورزش دانشگاه.

نوشیدنی و پتو و اینها برقرار بود و میگفتن حداقل تا 11 شب به خاطر امنیت اینجا هستیم، با اینترنت دانشگاه به برادر اطلاع دادم که نگران نشو من جام امن هست.

توی اینجور مواقع باید آدم بره درون ساختمان بی پنجره، و برای منازل، باید رفت تو کمد، چون مثل جارو برقی از پنجره همه چیز رو میکشه.

خلاصه بعد از 5 دقیقه صدای وحشتناک خوردن باد و بارون و شاخه های رو به سقف میشنیدم و بیشتر نگران ماشینم بودم که طوفان برش نداره ببره با خودش.

ساعت 10 و نیم هوا آروم شد و همون اول پلیس از تلویزیون گفت یک نفر کشته شده و فلان جاده ها به خاطر افتادن درخت بسته شده که اطراف منزل ما نبود.

موقع بیرون آمدن، کلی آشغال از روی ماشین جمع کردم و برگشتم منزل بدون برق، و برق هم بعد از 3 ساعت آمد...

شتر معروف و این حرف ها...

مرگ، همون شتر که قراره در خانه همه بیاد یه زمانی.

حقیقتش فکر کنم، یه دوسالیه تاخیر داره واسه من، خوب شتر جان دقت کن با این کمبود منابع، هوا،اکسیژن و غذا که مفت نیست هدر بدیم.

القصه، دیشب داشتم فکر میکردم که بهترین حالت چیه.

عرض بشه که مرگ تو خواب را دوست دارم، یک سکته ای، ایست قلبی چیزی، توی تصادف و این ها و یا بیماری رو نه، چون می ترسم شدید.

دوست ندارم بعد از رفتن به دیار اون وری، ردی و نشونی ازم بمونه، عکسام رو بندازید دور، و کلاً فراموشم کنید، نه خانی آمده نه خانی رفته.

توی آمریکا، سوزاندن جنازه مرسوم است، من رو نسوزونید، نمی خوام تبدیل به سماق شم، ترجیح میدهم داخل کفن باشم تا حداقل یه سودی واسه خاک و اینها داشته باشم.

روی قبرم فقط بنویسید فلان فلانی، همین! البته اگر هم قبری نبود خیالی نیست.

در مورد حساب کتاب اون دنیا، حقیقتش زیاد بهش فکر نکردم، یعنی کلاً هنوز خودم نمیدانم جریان چیه، طبق معیار کتاب های دینی، من در آخر جهنم منزلی دارم آتشین، ولی طبق معیار های خودم، فکر نمی کنم زیاد اوضام خراب باشه.

همیشه سعی کردم تو زندگیم آدم باشم و به کسی صدمه ای نزنم، که فکر میکنم اینطوری بودم.

ننویسید جوان ناکام، ناکام نبودم، به آرزوهام رسیده بودم و خیلی هم خوش کام بودم.

حجله و این ها هم که دیگه جوات شده.

فکر کنم نیازی به گفتن نباشه که مراسم گرفتن و اینها هم کلاً ممنوع، پولش رو برید عشق و صفا.

نه نوحه خوان بیارید که باعث غم و اندوه بیشتر بشه، نه قاری.

اگه خواستید روحم را شاد کنید، مثنوی افشاری شجریان و ربنای استاد را موقع خاک سپاری بگذارید، آی حال میکنم، آی حال میکنم، به روحم قسم.

توی خانه هم میتوانید تمامی آثار شجریان، بنان و کلاسیک پیانوی ایرانی را بگذارید.

کلاً دوست ندارم مراسمی گرفته بشه و یادی ازم بشه، تلاش کنید در پاک کردنم از خاطرات.

تنها آرزوم و خواسته ای که دارم اینه که پیانوم رو به کسی اهدا کنید که قدرش رو بدونه، کسی که باهاش آثار موسیقی ایرانی رو بزنه و روح آدمیزاد رو به پرواز در بیار، یک سال یک دفعه کوکش کنید و مطمئن شید ازش استفاده میشه.


پ ن: مطالب بالا، گذشته از شوخی به نوعی حقیقت است برای زمانیکه دست من از این دنیا کوتاه است، غیر از علی، کس دیگری از من شناخت حقیقی نداره، میگن کار از محکم کاری عیب نمیکنه، گفتم هم بگم خیالم راحت شه، هم اینکه شاید در سال های بعد رجوع کردم به اینجا و ببینم چه نظری داشتم...