.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

چی شد...

سه شنبه سه تیر 91، مطلبی نوشتم در مورد انگار نه انگار، در مورد اینکه خوبه هنوز طنز نویسی مثل پوری.ا ع.المی داره توی مملکت می نویسه و لبخندی به لب آدم میاره.

امروز، بعد از هفت ماه، من نمی توانم لینک مطلب خودم را بگذارم و مجبورم اسم صاحب انگار نه انگار را با نقطه بنویسم.

انگار نه انگار پاک شده، با تمام آرشیو و موجودی اش، نمیشد شک برانگیز بود.

خواندن این مطلب هم خالی از لطف نیست.


خارج نوشت: رز عزیز، ممنون از ایمیلت.

زمان...

فکر میکنم رابطه ی من با جهان خارج (ارتباط با انسان ها) شده مثل خواب زمستانی.

توی خواب زمستانی، درجه حرارت بدن پایین میاید، تنفس آهسته تر و سوخت و ساز بدن کندتر میشود.

من هم حداقل ارتباط رو با جهان بیرون از خودم ( حقیقی، مجازی) دارم، که فکر میکنم شاید بشود این حداقل ها را هم به نوعی از بین برد.

یه زمان میخوام برای خودم بگذارم، شاید سه ماه، تا اینکه کلاً عوض کنم همه چیز را، ویران کنم و دوباره شروع کنم.

فکر میکنم لزوم این دوباره شروع کردن از صفر، نوعی خواب زمستانی دائمی است، قطع تمام وابستگی ها، مثل این وبلاگ که 8 سال است بدون وقفه داره به روز میشه.

یک هفته است دارم به این فکر میکنم که توی سه ماه آینده یه پولی دستم می آید که میتوانم بدهی هایم را صفر کنم، بعدش دیگه هیچی نمی مونه جز خودم، لپ تاپ و یک ماشین که باید فروخته شه و یک نام شناسایی(هویت).

تو فکر راهی هستم که بشه اون هویت را پاک کرد و از شرش خلاص شد، نه خانی آمده، نه خانی رفته...

سر آغاز...

پست زیر، مربوط به وبلاگ بی نام و نشون است.


"گاهی وقت ها هست که

دوست داری گم بشی، یهویی، بی خبر

ناپدید بشی کلاَ


گاهی وقتا هست که

دوست داری از نو شروع کنی، تازه ی تازه، جدیدِ جدید

از اولِ اولِ اول، از صفرِ صفر


گاهی وقتا هست که 

دوست داری خودتو عوض کنی

بشی یه خود جدید

با یه سری از خصوصیت هایی که توی ذهنت بوده و هست و همیشه قرار گذاشتی که داشته باشیشون و نداشتیشون


گاهی وقتا هست که

امید داری

امید داری به از نو شروع کردن و خوب شدن و خوب موندن


کاش یادمون بمونه وقتی یکی رو دیدم که از نو شروع کرده، یا حداقل داره سعی میکنه که از نو شروع کنه، یا حتی داره خودشو گول میزنه که از نو شروع کرده، نریم بزنیم روی شونه اش و بهش بگیم "هــــی رفیق تو همون فلانی هستی که اینجوری بودا!! یادته!؟ دیدی شناختمت!!"


پ ن:یه روزی، یه روزی که نمیدانم کی است، لینک میکنم زندگیم را به این مطلب.

فرانکو...

بیکاری توفیق اجباری بهم داد که دوباره به فکر کتاب خواندن بیافتم.

قبل از دانشگاه، آلمان نازی را از ظهور تا سقوط شخم زده بودم، اصلا چی شد که آلمان به سمت نازی شدن رفت و نازی شد و بعدا هم جنگ و سقوط.

هرچی کتاب مستند، خاطره و روایت بوده در این زمینه خوانده ام.

تصمیم گرفتم برم سراغ دیک.تاتوری فرانکو، که از سال 1939 تا هنگام مرگش 1975 بر اسپانیا حکم فرما بود.

طی این سالها، نزدیک دو میلیون مخالف سیاسی در اسپانیا اعدام شدند و فقر و بیسوادی و طرد از جامعه جهانی و ....

حالا منظورم از این پست این نبود، بعد از مرگ فرانکو و بازگشت پادشاهی به اسپانیا، گروه های مخالف فرانکو تصمیم گرفتند به آماده کردن جامعه برای عبور از مرحله (جامعه) دیکت.اتوری به دموکراسی.

اولین کاری که کردند فرمان عفو عمومی با پشتیبانی بسیار نیرومند زندانیان سیاس.ی سابق بود.

مردم خسته از 3 سال جنگ داخلی و چندین سال رژیم دیکت.اتوری فرانکو، تصمیم گرفتند اون همه سال های سیاه را پاک کنند، بگن اصلاً بین سالهای 39 تا 75 اسپانیا نبوده، طبق این قانون تحقیق و تفحص هم در این محدوده ی زمانی ممنوع شد.

مردم و زندانی های سیاسی، مردمی که یک یا چندین نفر از اعضاء خانواده شان را در زمان فرانکو از درست داده بودند، نیوفتادند دنبال انتقام از قاضی و پلیس و جلاد.

مردم کمک کردن برای زندگی کردن، برای اینکه اسپانیا به آرامش برسه.

خب تمام حرف های بالا واسه یک روز مطالعه کلی بود که بدونم چی میخوام بخوانم و یک دید کلی داشته باشم، اگر کتابی در این مورد میشناسید حتما معرفی کنید، خودم هم شروع میکنم...

از یه جایی به بعد...

روز بعد از استعفا، با یه دیتا سنتر بزرگ مصاحبه کاری داشتم.

قبلش تو ذهنم همه چیز رو حفظ کرده بودم که از اینجا شروع کنم و به اینجا برسم و اینطوری ببندم و در آخر چه طوری به سوالاتش جواب بدم.

رسیدم، معاون شرکت نفر اول بود، گفت چه رزومه ی خوبی (ارواح شیکم دروغگوت که به همه همین رو میگید)، پرسید تو 5 ثانیه بگو چرا باید تو رو استخدام کنم؟

گفتم: شما نباید من رو استخدام کنید...

چی؟ چی گفتم من، خودم باورم نمیشد این حرف رو زدم، همه چیز بهم ریخت، بهم ریختم، ذهنم آشفته شد، نمی توانستم کلمات را جمع و جور کنم، بهش گفتم من همه چیز یادم رفت بزار اینطوری شروع کنم.

من آدم صادقی هستم و این صداقت را هیچ وقت نمی گذارم کنار، من نیامدم اینجا که خودم را به شما بفروشم و دروغ بگم، قابلیت های من این چیز ها است ولاغیر، پس از من دروغ نمی شنوید و برام مهم هم نیست که من رو استخدام نکنید.

وات د هل ایز رانگ ویت می؟

خودم خودم رو سورپرایز کردم، این جمله ی چرند آخری چی بود گفتی؟

دوست داشتم زودتر بندازنم بیرون، عصبی شده بود و پلکم میزد، بعد از 5 دقیقه که اون حرف زد و من اصلا گوش نمیدادم چی میگه، گفت حالا برو اتاق کنفرانس که مصاحبه فنی باهات بشه.

اعصابم خورد بود، تو دلم میگفتم بزارید برم، مثل یه بچه دبستانی که از پیش مدیر حالا باید بره پیش ناظم تا حساب شیطنت هاش رو پس بده.

مصاحبه فنی شروع شد، گوش نمیدادم چی میگه، همه رو میگفتم بلد نیستم، می خواستم زودتر خلاص شم، نمی توانستم کلمه پیدا کنم، چرت و پرت جواب میدادم، خودم نمی فهمیدم معنی یه جمله هایی رو که میگم، چرندیات خالص.

به جای دیسیمبر سکند برگشتم گفتم دیسیبر تو ( December Second, December Two )

ناظم فهمید هول کردم و قاط زدم، گفت عیبی نداره بلد نیستی، من فقط باید بپرسم اینها رو.

ناظم رفت بیرون، گفت حالا دبیر میاد باهات مصاحبه کنه.

تو دلم زار میزدم، میگفتم بزارید برم خانه ام، ولم کنید.

دبیر آمد، دبیر فارسی بود گویا، مهربان بود، پرسید بگو چیکارا بلدی، گفتم ببین بلدم نقاشی کنم.

الکی که نگفتند تا سه نشه بازی نشه، باید اینجا هم یه گندی میزدم، صدام گرفت، خِر خِر میکرد، چند دفعه معذرت خواستم و صدا و گلوم رو صاف کردم، بدتر شد، دیگه صدای زوزی گرگ از گلوم میامد بیرون.

دبیر ادبیات رفت برم یه لیوان آب آورد تا صداهه برگشت.

ولم کردن، آمدم بیرون، کت و کرواتم رو در آوردم، شیشه رو تا آخر دادم پایین و گذاشتم سرما مغزم رو حال بیاره.

-------------------------------------------

از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمیشی، پیر میشی

از یه جایی به بعد دیگه خسته نمیشی، میبُری

از یه جایی به بعد هم دیگه تکراری نیستی، زیادیئی...