.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

سندی...

والله ما یه سندی میشناختیم، اون زمانی که راهنمایی بودیم میخوند دختر حاجی الماس، تیپ میزنه چپ و راست، بعدش نوار کاست هاش رو تو مدرسه یواشکی دست به دست میکردیم تا هم از روش کپی کنند، آپلودری بودیم ها.

اِنی وی، این سندی رو من دیگه هیچ وقت ازش نشنیدم و فکرم نمیکنم دیگه آلبوم داده باشه بیرون و کلاً عددی نبود که بخواد زندگی 50 میلیون را بترکونه.

عرض بشه که این سندی خان، از اقیانوس که میاد یه پیچ میزنه میره بالای آمریکا، درست سر اون پیچ دست چپ ماییم، یعنی امروز همه جا تعطیل، پناهگاه بازی و اینها.

ما هم خانه را چفت و بست کردیم، یه گلدون داشتیم آوردیم تو باد نبرتش، بعدشم نشستیم جا شما خالی، دلتان نخواد تو این طوفان و سرما عدسی درست کردیم زدیم به بدن داغ داغ.

برادر هم نیویورک بود رفت دیترویت از اونور هم میره تورنتو یه دورکی بزنه، خلاصه اینکه فضا هالیوودی شده هر لحظه منتظریم دنیا به پایان برسه...


بعداً نوشت: به نظر تخیلی من، اون زمانی شریک دل کسی میشم که واسه پر کردن تنهایی دلم شریکش نشده باشم، بلکه وجودش، وجودم شده باشه.

گاهی به آسمان نگاه کن...

باید اعتراف بکنم من نیز گاه به آسمان نگاه کرده ام... دزدانه!

در چشم ستارگان... نه به تمامی اشان

تنها به آنها که شبیه ترند به چشمان تو




جناب پیمان یزدانیان، سلام!


نمیدانم آن زمانیکه که شروع به ساخت آهنگ عروسی مردگان کردید، در کدام عالم و با کدام معشوقه در حال سیر و سلوک بودید، من هیچ چیزی از شما نمی دانم...

اما اگر روزی روزگاری با جستجوی اسم خود به این مطلب رسیدید، بدانید یکی از بهترین لحظات عمر من در سال 85، رقص دونفره ای بود که تنها خاطره ای ازش باقی مانده است، رقصی که روح هر دومان را در خیابان شریعتی تهران، زیر پل صدر به پرواز در آورد، رقصی که هنوز واسه ی من مقدس است.

عروسی مردگان برای من، یاد آور عزیزی است که راهش از من جدا شد، یاد آور قهوه های داغ و قدم زدن های غروب خیابان ولیعصر تهران است.

و من نیز اعتراف میکنم گاهی به آسمان نگاه میکنم...

کی بود کی بود من نبودم...

نام جدید مملکت...

امان از دل...

تا دو ساعت دیگه باید برم فرودگاه، عزیزی را ببینیم که می آید، و من عجیب از هر فرودگاهی متنفرم.

دلم هوس کرده، نه، هوس رطب نکرده...

هوس اون بوی مهمونی هایی که وقتی وارد میشی بوی عطر برنج و زعفران، قرمه سبزی و قیمه بادمجان و مخلوط تمام بوی خوب دنیا رو میده...

دلم هوس اون حالت شیکم گندگی بعد از درو کردن شام و شب نشینی و آواز خواندن فامیلی رو کرده.

دلم تنگ شده واسه خانواده ام.

پ ن: فردا دارم میرم یک شهر دیگه و یک روزه بر میگردم.

درماندگی...

دیشب نشستم به تماشای فیلم در انتهای خیابان هشتم، با بازی صابر آبر، ترانه علیدوستی و حامد بهداد.

قصه درماندگی یک خواهر، یک شوهر و یک دوست برای جمع کردن صد میلیون دیه و نجات برادر.

فیلم فوق العاده بود، اولین فیلمی بود که حامد بهداد، دست از حامد بهداد بودن برداشت و این را باید به علیرضا امینی در مقام کارگردان تبریک گفت.

همه بازیگرا خوب بودند، موسی (حامد بهداد) که خودش را شکست، نیلوفر (ترانه علیدوستی) که خودش را فروخت و بهرام (صابر آبر) ...

فیلم به شدن قابل لمس بود، من رو برد ایران و یاد مشکلاتی که همه ما هر روز باهاش درگیریم افتادم، لحظه ای که نیلوفر به منشی بیمارستان با فریاد میگه تو اینجا پول میگیری که جواب من رو بدی، درست حرف بزن، چقدر واسم آشنا بود، چقدر قابل لمس.

و صحنه آخر، جایی که بهرام توی پمپ بنزین روی خودش و ماشین بنزین میریزه، بهرامی که از روی استیصال حتی نمی تونه گریه کنه، بهرامی که دیگه بریده، بهرامی که فقط ناله میکنه...

چقدر شکستم دیشب ...