تو لَب (آزمایشگاه) نشسته بودم، داشتم یه سری برگه پرینت میکردم واسه فردا، هیشکی تو اتاق نبود، کم کم داشتم جمع و جور میکردم که استادم آمد تو اتاق نمیدونم چیکار کنه!
پرسید چطوری؟ چرا تو ساختمان مرکزی نمیبینمت؟
گفتم خوبم، مثل همیشه
داشتم میرفتم گفت صبر کن، چرا ترم بعد اسم ننوشتی؟
گفتم خسته شدم دیگه از درس خواندن، حوصله ندارم ادامه بدم، فعلا ترم بعد رو اسم نمی نویسم تا ببینم چی میشه.
رفت بالا منبر، گفت نه فلانه بهمانه، اینطور کن، اونطور کن...
بهش میگفتم اوکی، تنکیو، تو دلم میگفتم برو بابا دلت خوشه.
حمید هامون ناله میکند که خدایا یه معجزه... برای منم یه معجزه بفرست. مث ابراهیم. شاید معجزهی من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه. یه چرخش، یه جهش، یه اینطرفی، یه اونطرفی...
زنگ زده بود واسه احوال پرسی.
دخترک میگه دیشب تهران بارون آمد، رفتم زیر بارون قدم زدم، بیاد تو که عاشق پاییزهای تهران بودی.
میگم نگو، الان خرابم، نگو
شروع میکنه از اوضاع احوال ماشینش گفتن، میپرم وسط حرفش، بی مقدمه، میگم میخوام یه چیزی بگم، بگم؟
میگه: بگو
گفتم زندگی گهی داریم، هممان.
سکوت شد، گفت میترسم، میترسم از هممان، میترسم از روزی که همگی به آخر خط برسیم.
میگه میترسم از تمام این سیاهی که همه مارو گرفته...
میگم من از یه سونامی میترسم، سونامی مرگ دست جمعی...
8 سال از نوشتن در این وبلاگ میگذره، یعنی مهر امسال باید بره کلاس دوم ابتدایی.
اینجا مثل زندگی واسه من میمونه، هر مطلبی که گذاشتم من رو یاد یه قسمت مهم از زندگیم میندازه، یه قسمت هایی از وجودم که خواستم توی خودم دوباره مشق کنم.
خواستم بگم اینجا، این محیط واسه من حرمت داره، احترام داره.
واسه همین شاید برای نوشتن یک جمله، چندین بار بالا پایین میکنم.
یه جمله ای هست، شاید بیشتر از 5 ساله که دارم بهش فکر میکنم، ولی هنوز فکر میکنم زمان گفتنش اینجا نشده، باید آنقدر مطمئن باشم که بیانش کنم...
راهی که من توش هستم و بنا به هزار دلیل انتخابش کردم، توش خبری از شبکه های اجتماعی، الکل، کلاب و سیگار نیست، یه پیانو هست و یک لپ تاپ و فیلم های شبانه، همین و بس.
به قول یکی از دوستان، از آدمیزاد فراری ام، واسه همین زیاد واسم فرقی نداره ایران یا آمریکا، هرجا درآمدی داشته باشم که کفاف زندگی معمولی ام رو بده، همون جا مسکن من هست.
دوستان خوب زیادی هستند که دوست دارند من رو آشنا کنند به آدم های مختلف، کاش میدونستند این کارشان تنها آسیب به من می رساند.
ایران که بودم، هر هفته قله توچال، مثل معشوق واسه من بود، با چاشنی موسیقی اصیل ایران، شجریان، بنان، دلکش، قوامی، رفیعی و ...
اینجا کوه نیست، ولی دسترسی ساده به اینترنت و آشنایی بیشتر با این بزرگان.
حال این روزهای من رو، استاد بنان در کاروان میخواند:
رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
از کاروان چه ماند جز آتشی بمنزل
پ ن: این پست خیلی درهم برهم شد، از دیشب هزار بار بالا پایین کردم ذهنم را، 3 بار هم نوشتم ولی پاکش کردم، فقط میخواستم بگم چه غمی دارم...
سی و پنج درجه میگه:
فشارها و بحرانها آدم را میپزند. آدمهای پخته معمولن آدمهای جذابتر، عمیقتر و دلنشینتری هستند. آدمها در حین پختن آسیب میبینند. پختن آسیبهای فیزیکی هم میزند. بعضیها ول میکنند که در زمان بحران هر بلایی سرشان بیاید. بعضیها سعی میکنند آسیبها را کنترل کنند. بعضی وقتها بحران أنقدر جدیست که آدم نمیتواند به حفظ سلامتش فکر کند. گاهی هم آدمها دوست دارند با آسیبی که به سلامتیشان میخورد ثابت کنند که با بحران جدیای سر و کار داشتهاند. اما منصف که باشیم گاهی پسلرزههای جسمی و روحی بحران آنقدر شدید و خارج از کنترل عمل میکنند که شاید به هیچ عنوان مورد انتظار نباشند، چه رسد به این که قابل کنترل باشند.