.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

من نابود...

تو این فیلمه که بر اساس واقعیت هم ساخته شده، پسره پامیشه، شناسنامه و هویت و همه چیزش رو پاک میکنه، بی هیچ پولی میزنه به طبیعت وحشی، محو میشه.

حالا من، کمرنگم و میخواهم محو شم، دوستان، رفقا، باور کنید من اینطوری راحترم...

رادیو...

رادیو، شاید اولین باری که برام واقعا مهم شد تو دبستان بود، اون موقعی که بچه بزرگتر های فامیل راجب برنامه راه شب پنج شنبه و داستان های باور نکردنیش صحبت میکردند.

بعدن ها، زمان کنکور، پنچ شنبه ها کلاس کنکور داشتم روبروی پارک ساعی، کلاس تا 8 شب طول میکشید، یه رادیو داشتم با 2 تا باطری قلمی، اون موقع موبایل و ام پی تری پلیر نبود، بله آقا ما فسیلیم، شب موقع برگشتن، رادیو را روشن میکردم و میرفتم رو موج رادیو پیام، تا ونک پیاده واسه خودم حال میکردم و قدم میزدم.

بعد که وارد دانشگاه شدیم رادیو پیام کاملا جاش رو توی زندگیم باز کرده بود، اخبار ترافیک و دروغ های سرتاسری، ولی اون 2 تا موزیک بین هر خبر، خودش دلگرمی بود. جمعه ها هم که جمعه ایرانی گوش میدادیم.

بعد دانشگاه، تو ماشین، تو ترافیک، همیشه روی رادیو پیام بود، به قول دوست دختران سابق، پیرمردی بودیم (هستیم؟) !

این آخرها هم که رادیو آوا آمده بود و کیفمان کوک بود حسابی.

آمدیم اینور، رادیو پیام شد زنده کننده خاطرات، قلبم رو فشار میداد، اذیت میشدم، ولش کردم، با رادیو تهرانزیت آشنا شدم، اوایل یک کانال بیشتر نبود و همون یه کانال فوق العاده، بعداً که 7 تا قسمت مختلف شد، هیجان گوش کردن بهش هم از بین رفت.

2 هفته پیش با رادیو روغن حبه انگور آشنا شدم، بامداد روزهای زوج، تا حالا 10 قسمت ازش آمده.

این رادیو با روح شما بازی میکند، بوی جودی آبوت میده، بوی باران عشق ناصر چشم آذر، بوی یه فضاهای رویایی و خاص که هرکسی واسه خودش توی گنجه مخفی کرده.

من رو به یاد خیلی چیزها مینداره، مهمتر از همه، به یاد اولین نفر...

گوش کنید...

دختر دایی...

ما یه دختر دایی داریم، یعنی دو تا، البته کلا سه تا، حالا هر چی

این دو تا دختر داییمون رو ما کلا در عمر شریفمان فکر کنم 10 بار هم ندیدیم، حالا میپرسید چرا؟

چون از نظر زن دایی شریف، ما کافر هستیم، و از نظر ما، زن دایی خر است...

بگذریم، از بحث دور نشیم، این دختر دایی ما زنگ زده بود چند روز پیش، مسلماً اول دایی جان زنگ زده بود وگرنه ما از کجا میشناختیم.

خلاصه بعد اینکه به زور 2 کلوم سلام علیک کردیم پرسید که من دانشگاه اینجا و اونجا قبول شدم، کدوم رو برم، کدام بهتره؟، و من در اینجا ملتفت شدم که دختر دایی من امسال کنکور داده، چون طبق محاسبات من الان حداکثر سوم راهنمایی بود.

القصه بعد کلی صحبت که 3 دقیقه به درازا کشید و لپ مطلب این بود که هرچی خودت دوس داری! این دختر دایی یه نمه چسه کلاس آمد راجب اینکه قبول شده دانشگاه و فلان و بهمان، ما هم گفتیم آورین...

تو دلم میگفتم زمان ما! خدایی یه میلیون شرکت میکردند، صد هزارتا بر میداشتند، الان گویا صد هزارتا شرکت میکنند، یه میلیون بر میدارند، حالا نمیخوام بگم بی زحمت کسی به دانشگاه میرسه، رسیده نوش جونش، گوشت شه به تنش، ولی به منی که نه ته پیازم نه سر پیازم چه مربوط...

زمان ما، چهل هزار سراسری یه کلاسی داشت که الان صد سراسری نداره، دیدم که میگما...

جاهلی...

آقا ما یه زمانی پیش دانشگاهی بودیم، دوران جاهلیت اون زمانها، بعد مدرسه ما 2 تا کلاس پیش دانشگاهی داشت، کلاس اولیه بچه درسخوان ها بودند، ما کلاس پایینی ها بچه تنبل ها.

بعد آقا ما چهار نفر بودیم، هر کدام اندازه خرس، یعنی یال و کوپال و این حرف ها، قد بلند، شیکم دراز، سینه ستبر، بعد ما 4 تا دو تا میز اول میشستیم، من و علی که میز اول زیر ت... آقا بودیم، حالا من نمیدونم ما چرا رفته بودیم میز اول نشسته بودیم، واقعا الان برام سوال شده.

آقا خاطراتی دارم ها، یعنی برنامه بزارید هفتگی 40 دقیقه یکسال حرف بزنم، یکم هم پیاز داغش رو اضافه کنم برنامه میره واسه سال دوم رو رتبه یک.

این ریزه میزه ها رفته بودند ته کلاس نشسته بودند، هروقت کرمشان میلمبید میزها را هل میدادند جلو ما میرفتیم تو تخته.

آقا وضی بود اصن ها، زنگ های تفریح بزن و برقص و الواتی، کسی درس نمیخواند.

حالا منظور از نوشتن این ها چی بود، خودم هم نمیدانم!

گفتیم یه چی بگیم شاد شیم... 

کوزت و دیگر هیچ...

از کار قبلی آمدیم بیرون که هم درس بخوانیم هم دنبال کار نون و آبداره دیگه ای بگردیم، نتیجه اینکه ریدیم به هر دو و نه درس درست درمونی میخوانیم نه کاری پیدا میشه.

آقا من یک عشقی دارم تو زندگیم، اونم پیانوم هست، یعنی یادش که میوفتم میگم گور بابای آمریکا بزار بلیط یه سره بگیرم برم پیش معشوقم، بعد در همین حال و حول مغزم میگه زاییدی بابا که همچین بی راه هم نمیگه!!!!

اِنی وی، از اونجا که تو ایران پیانو قیمت خون رو داره ما هم فکر میکردیم اینجا هم همینطوری هست، نمیدانستیم اینجا پیانو یه چیزی مثل کتاب حافظ باید توی کتاب خانه همه ی خانواده ها باشه، حتی اگر سالی یکبار برای تمیز کاری شب عید از کتابخانه بیاد بیرون...

خلاصه داشتم قیمت پیانو ها را میدیدم آقا مفت، یعنی گرند پیانو هلو میتونی پیدا کنی 3 هزار دلار، باز ارزونتر خواستی میتونی دیواری بگیری 500 دلار، بازم نه جان خودم دیروز یکی آگهی داده بود پیانو گراند یاماها مجانی بیا فقط بردار ببر، فوقش آدم 200 تام میده واسه کوک و رنگ و لعاب و خلاص، صاحب یک گراند میشی که من تو خوابم نمیدیدم بتونم باهاشون بزنم چه برسه بخوام یکیش رو داشته باشم.

القصه، کوزت بود میرفت لب چشمه آب بیاره توی سرمای زمستان با اون انگشت های کوچولوش، وایمیستاد پشت ویترین به اون عروسک گنده نیگاه میکرد، آره همون کوزت بینوایان، همون که ژان وال ژان دیدش و دلش کباب شد رفت واسش اون عروسکه رو خرید، همون کوزت الان شده من، میرم تو این سایت های دست دوم پیانو میبینم مفت، همچین معصومانه نگاهش میکنم، ولی چون از جیب فعلا میخوریم پولی ندارم که بدم بابتش، هیچ ژان وال ژانی هم از من خرس گنده خوشش نمیاد...

ای روزگار...