با اینکه با یه نسیم سرما میخورم و بیشتر پاییز و زمستان را سرما خورده هستم، ولی همچنان عاشق پاییز و زمستان و متنفر از بهار و تابستان.
برای من پاییز، فصل خوبی هاست، فصل دلتنگی ها، فصل عاشقی ها، فصل کافی شاپ ها، تئاترها، قدم زن هم بی پایان، فصل خاطره ها...
خیلی دوست دارم بیشتر بنویسم و به روزتر باشم، یه مقداری کمبود وقت دارم و خستگی مداوم، آدم زیاد تو ذهنش مینویسه، ولی وقتی که میخواد همون رو تایپ کنه، ذهنش قفل میکنه...
من هنوز به صورت اتفاقی به وبلاگ های مختلفی میرم، تنها نوشت را بخوانید، بخوانید و ببینید ما ایرانی! ها چقدر میتوانیم بد باشیم...
میدونی به نظر من روح آدم سرکشه، روح آدم برای اینکه آروم بگیره باید سرکشی کنه، میدونم متوجه نمیشی چی میگم، لپ کلام اینه که دور خودم یه کلاف بستم به نام زندگی که هر وقت میخوام سرکشی کنم به عاقبتش فکر میکنم و آخرشم عقب میکشم، چون از بی پولی و آوارگی میترسم...
ولی شاید یه روزی، یه روزی تونستم این ریسک بزرگ را انجام بدم، این طناب ها را پاره کنم و برم دنبال آرزوهام، برم سراغ چیزایی که دوست دارم، فارغ از نتیجه، برم تا به آرزوهام برسم...
حال این روزها، مثل اون قسمت رادیو چهرازی است که میگه:
آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبودن پشت شیشه که خودسر شده... اشتباه شده ...باهاس ببخشین... آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده...
یه دوستی داشتم، تقریبا به مدت دو سال هر جمعه میرفتیم قله توچال و برمیگشتیم، تمام عشق این رفیقم این بود که برسه قله، بره یه گوشه بشینه و یک دونه سیگار مجاز هفتگیش رو بکشه، تنها و تنها دلیلی که همت میکرد و میومد همین بود، میگفت من به خاطر شرایطم نمیتونم سیگار بکشم، ولی اینقدر بهش وابسته هستم که خودم رو محدود کردم به یک دونه در هفته، و دوست دارم اون یک دونه در بهترین و کاملترین شرایط باشه...