.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

ای تو روحش...

بعضی وقت ها اینقدر عاصی و کلافه میشم که میخوام برم، فقط برم...

عشق من تاریکه...

امروز یکی بهم گفت تو چرا اینقدر درگیری و نیستی؟

گفتم از یه جایی به بعد، دغدغه ی زندگیت میشه نون، نمیشه کاریشم کرد، میدونی پشتیبانات اون سر دنیا هستند و اینجا، فقط خودتی و خدا، کم کم چیزایی که باعث میشه بین تو و نون در آوردن فاصله بیوفته رو میزاری کنار...

آخرین 24 ساعت زندگی...

بهم گفت فردا آخرین روزیه که زنده هستی، از دیشب دارم برنامه میچینم تا آخرین روز را شاد زندگی کنم.

 ساعت 9 از خواب بیدارشدم، متاسفانه فرصت کافی برای بازگشت به خانه نیست وگرنه اولین برنامه ام بود.

صبحانه ی عادی، نان و پنیر و بعدش میرم بانک و دفتر وکیل و تمام اموالم رو به نام برادرم میکنم، ساعت 11 تموم میشه.

با پدر و مادرم به صورت معمولی صحبت میکنم وطبق معمول به زبون نمیارم چقدر دوسشون دارم، ولی خوب دارم، با تمام وجودم...

بعدش حدود ساعت یک راه میوفتم به سمت اقیانوس، قبل از اون میرم سراغ یکی، و ازش معذرت خواهی میکنم، بهش میگم این آخرین ساعت زندگی من است...

در راه اقیانوس نهار رو تو یکی از این رستوران های سر راهی کثیف که غذای خوبی دارند میخورم، دیگه ترسی از مسموم شدن ندارم و بی مورد هم است.

حدود ساعت 4 میرسم به دریا، یه اتاق رو به دریا میگیرم و بعد از یه دوش یک چرتی میزنم.

هوا دیگه داره میره رو به تاریکی و  کم کم غم داره میاد سراغم، به هر جهت، میرم و کنار ساحل میشینم و به آسمون خیره میشم و به صدای دریا گوش میدهم.

ساعت شده نزدیک های 9، یه رستوران مکزیکی همین نزدیکی ها است، شام میرم اونجا و غذای مورد علاقه ام رو میخورم و بر میگردم به اتاقم، کم کم ساعت داره به یازده نزدیک میشه.

مسواکم رو میزنم و میرم تو تخت، یه نوشته مینوستم و قرارش میدم کنار تختم و کانال های تلویزیون را یکبار بالا پایین میکنم.

چشام سنگین میشه، چراغ و تلویزیون را خاموش میکنم، اشهد را میخوانم و چشام رو میبندم، ترس داره میاد سراغم ولی یه انگار یه طورایی دلم گرمه

 چشم هایم کم کم سنگین میشه...

چه سکوت خوبی...

وقتی عنوانی به ذهنت نمیرسه...

دلــــــم گرفته ای دوست، هـــــوای گریــه با من...

نه خانی آمده, نه خانی رفته...

پرسید حالا چیکار میکنی؟

گفتم هیچی, مثل همیشه زندگی را ادامه میدم,...