.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

شفاف سازی...

من همیشه سعی میکنم توی بحث های غیرکاری سکوت کنم و شرکت نکنم، یه دلیلش اینه که من فکر نمیکنم آمریکا همچین کشور خفنی باشه و اینجا هم یه دیکتاتوری زیر پوستی داره و کسی رو که مخالف باشه خفه میکنه و یک دلیل مهمتر دیگه اش این است که تو این جور بحث کردن ها، فن سخن وری خیلی مهمه، خوب مثلما من نمیتونم انگلیسی رو به روانی فارسی صحبت کنم و توی بحث های پر شور و هیجان کم میارم.

تو پرانتر منظورم اینه که نمیتونم مثل فارسی بر.ینم به طرف...

حالا ماجرا از کجا شروع شد: اینجا حداقل حقوق که باید به هر فرد داده بشه ساعتی 7 دلار و چند سنت است که ملت دارند زور میزنند که بکننش ساعتی 15 دلار.

امروز سر نهار با یکی از همکارا بحث این شد، من میگفتم باید افزایش پیدا کنه و این افزایش میتونه از کاهش مزایای مدیرهای بالا دستی باشه و اون میگفت اون کسی که خودش رو نمیتونه بکشه بالا نباید انتظار افزایش حقوق رو داشته باشه.

خلاصه بحث داغ و مفصلی بود به طوری که من موبایلم رو تو رستوران جا گذاشتم و یک 2 ساعتی دنبال موبایل بودیم.

من کاملا عصبانی شده بودم، چون نمیتونستم باهاش بحث کنم، کلمه کم میاوردم و نمیتونستم سریع جوابش رو بدم، که یک دفعه برگشت گفت ما باید ارتش قوی داشته باشیم چون برامون آزادی میاره...

تو دلم گفتم خدایا شکرت، برگشتم بهش گفتم من با کسی که فکر میکنه اسلحه و زور و قلدری براش آزادی میاره هیچ بحثی نمیکنم و دیگه هم هرچی اون گفت من سکوت کردم و راضی بودم از خودم...


خارج گود: راجب این مدیر الاغ، سو برداشت نشه، مدیر الاغ آدم خوبی است و از نظر بعد انسانی من دوشواری توش ندیدم، اما تو میدیریت الاغ میشه...


یک روزمره...

توی اتاقم نشستم و دارم تایپ میکنم، ذهنم آشفته است، نمیتونم حواسم رو به چیزی جمع بکنم.

۳ ساعت دیگه با منیجر الاغم یک جلسه ی نیم ساعته دارم، جلسه های بی هدف و بی نتیجه. دلم میخواد یه دفعه تو یه جلسه که هم مدیر بالایی ها هستند و هم تیم های دیگر این الاغ رو سکه ی یک پولش کنم و بهش بگم بزبز قندی هم از تو بیشتر میفهمه، اما خودمم میدونم که نمیشه چون به کار و پول احتیاج دارم.

از اول هفته منتظر آخر هفته هستم و آخر هفته هم هیچ غلطی نمیکنم، فقط عمرم و هدر میدم و میگذرونم.

جمعه گذشته مادرم تو اسکایپ گفت نه مشکلات خانه رو ببر اداره و نه مشکلات اداره رو ببر خانه، حرف درستیه اما من میخوام سر به تن این الاغ نباشه.

دو سال پیش که تو یه شرکت دیگه کار میکردم، یه دفعه منیجرم (که اونم یه گاوی بدتر از این بود) به من تیکه انداخت و رد شد، موقع برگشتن جلوی همه بهش گفتم تو با من مشکل داری؟  گفت نه!

گفتم پس دفعه ی بعد مثل یک انسان هرحرفی میخوای بزنی وایستا و حرفت رو بزن، اینطوری مثل مرغ سرت رو  پایین ننداز و برو...

مشخصه الانه بشتر محافظه کارشدم و نمیرم به مدیرم بگم تو یک الاغی، بلکه میام به شما میگم او یک الاغ است و من هم چنان هرروز باهاش جنگ و جدل دارم.

دلم سفر میخواد، شاید یک هفته آمدم ایران واسه خودم رفتم گشتم، کلا یک هفته این مسافت دهنم مورد عنایت قرار میگیره ولی خوب مرخصی ندارم، شایدم نیومدم، فعلا نمیدونم...

و میریم که داشته باشیم...

زندگی همینه، هر چند وقت یه باری، میخوری زمین، بد میخوری، اما بالاخره پامیشی، با هزارتا درد و سختی پامیشی و شروع میکنی ادامه دادن و خوب شدن.

اما درد میمونه تو روح و بدنت، هر روز رو با درد شروع میکنی و با درد میخوابی، بالاخره یه روز، درد، تبدیل میشه به فکر دوم، اون موقع است که میتونی بگی برگشتی به ریل زندگی...

The Talk...

میگه بلیط بگیر برو تا قبل از سال نو، میگم نه اون موقع اونجا سرده، بزار تو بهار میرم، میگه نه، الان بگیر برو.

میگم الان بلیط گرونه، خوب اون موقع میرم هم بلیط ارزونتره هم اینکه میتونم مرخصی بگیرم و هم اینکه هوا گرم شده، الان کجا برم تو این سرما، باید شنبه برم یکشنبه برگردم، نمیشه، سخته...

میگه بعد از زمستون دیره، الان وقت حرف زدن هست، آخرین حرف ها، آخرین دیدار، آخرین بغل کردن، آخرین گریه... برو، هر طوری شده برو.

آخ که چقدر سخته بدونی عزیزت داره از پیشت میره و تو نمی تونی کنارش باشی و باهاش آخرین دیدار رو خواهی داشت... سخته...

برای یک مشت دلار...

دیروز صبح با یک شٌک اساسی توی زندگیم شروع شد، اما خوب چون زندگی در جریانه پاشدم و رفتم سر کار، مثل هر روز...

تنها چیزی که یادمه از دیروز اینه که داشتم توی جلسه هفتگی تیم سر مدیر الکیم داد میزدم که تو اصلا می فهمی من دارم راجب چی حرف میزنم؟ اصلا ایده ای داری که وظیفه ات چیه؟ یادمه رئیس اصلی آمد و قضیه رو جمع کرد، بعدشم آمدم خانه و شام درست کردم و ساعت 9 با کمک قرص خوابیدم.

امروز با توجه به اینکه هیج جلسه ای ندارم ترجیح دادم از خانه کار کنم، حالا نشستم تو آشپرخانه و دارم به حیاطم نگاه میکنم، سبز با مخلوطی از برگ های نارنجی افتاده از درخت...