.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

بیرحمانه...

اوضاع اصلا خوب نیست...

غیر از درد هزینه هم دارد...

این مطلب رو خیلی وقت بود میخواستم بگم ولی هیچ وقت خودم رو در موقعیتی ندیدم که بخوام کسی رو راهنمایی یا نصیحت کنم، مطمئنم مطالب زیر رو هزار با توی شبکه های اجتماعی خوانده اید، اینم بخوانید بشه هزار و یکبار.

سعی کنید تو زندگیتون کمک کنید، نگید بقیه کمک میکنند یا اینکه که چرا حکومت به عرب ها کمک میکنه و به مردم خودش کمک نمیکنه و چراغی که به خانه رواست...

با یکم صرفه جویی، میشه دل خیلی ها رو شاد کرد، پول یه شام بیرون، پول یه کافی شاپ، پولی که توی لباس های زمستانی پارسال پیدا شده، کمک هرچقدر محدود و کم، شما رو به خاکِ سیاه نمیشونه، ممکنه یه شب غذای خوب نخورید ولی مطمئناً گشنه هم نمیخوابید، کمک کنید که بهتون بر میگرده.

آقایون، اگر سالم هستید و مشکلی ندارید، تا سن 60 سالگی، سالی 4 بار خون بدهید، هر سه ماه یکبار، هم مجانی به یک بیمار کمک میکنید، هم بشاش میشید و هم اینکه مفته.

مطمئنم اطرافتون پر از موسسه هایی است که نیاز به کمک دارند، این مطلب رو هم نیم نگاهی بندازید، بیمارستان علی اصغر که مخصوص کودکان سرطانی است نیاز به دستگاه سی تی اسکن داره، متاسفانه من نتوانستم در اینترنت مطلبی پیدا کنم، ولی مطمئن هستم میشه تلفنی ازشون اطلاعات گرفت، اگر در توانتان هست کمک کنید، شده هزار تومان.

هموطنان خارج از کشور، میدونم از نگاه انسانی هیچ فرقی بین عرب و عجم و اروپایی و آفریقایی نیست، اما من دلم میره واسه کشور خودم، سعی کنید هموطنان خودتان اولویت باشند.

امیدوارم همیشه سالم باشین و تنتون به ناز طبیبان نیازمند مباد...

رئیس جدید...

حدود 5 ماه پیش بود یه طوفانی تو محل کار راه افتاد و کلی از تیم ها رو متلاشی کردند و فرستاند این ور اون ور.

تیم ما مسئول زیر ساخت است که شوتش کردند زیر مجموعه نرم افزار.

رئیس جدید، آدم خوب و معقولیه ولی به خاطر مسئولیتی که داره و سرش خیلی شلوغه، یکی از زیر دستاش که اونم نقش  مدیریت رو داره به صورت غیر رسمی کرد مدیر ما.

این مدیر غیر رسمی، حکایت اون شعر آن کس که نداند که نداند است، یک آدم شوتی که از ما انتظار داره نرم افزار بنویسیم، حالا صد بار بهش بگو ما زیر ساختیم، برنامه نویسی بلد نیستیم، میگه نه اینها مثل همند.

سر کار رفتن شده یک عذاب، کاری که من دوست داشتم و هر روز با اشتیاق میرفتم حالا شده یه کار نفرت انگیز، بالاخره دل رو بر دریا زدم و از رئیس اصلی وقت خواستم تا برم باهاش صحبت کنم...

امیدوارم خوب بره جلو...

سالگرد...

یازده سال پیش، دانشجوی سال اول لیسانس تو یه شهرستان بودم که تو یه زیزمین نشستم و شروع کردم به نوشتن در این وبلاگ، یادمه اون زمان حسم این بود که چرا زندگی باید من رو از خانواده و شهرم جدا کند، اون موقع فکرش رو هم نمیکردم که یازده سال بعد نشستم توی خانه ی خودم ولی با دو قاره فاصله و همون حس و به این فکر میکنم یعنی واقعا 11 سال خاطره توی اینجا انباشته شده؟

هیچ وقت ننوشتم که خوانده شم، توی دوران اوج وبلاگ نویسی همیشه یه سری خواننده ثابت داشتم که تعدادشون اندازه ی انگشتان یک دست بود، نویسنده ی خوبی نیستم، نه ذوقی دارم، نه قواعد فارسی رو خوب بلدم، اینجا مینویسم چون برام مثل قدح اندیشه ی هری پاتره، برای اینکه ذهنم آروم بشه و کمتر فکر و خیال بکنم.

توی این 11 سال اتفاقات زیادی افتاده، خیلی ها آمدند، خیلی ها رفتند، خیلی ها محو شدند، خیلی مرگ ها اتفاق افتاد، خیلی تولد ها، خیلی اشک ها و خیلی خنده ها.

یازده سال پیش به گواهی عکس ها، مو داشتم، ولی خوب الان یه چندتا شوید بالای سرم هست به نام مو.

اخلاقم خوب مطمئناً عوض شده، پخته تر شدم و شاید بیشعور تر!

هرچی که بوده و هرچی که هست، این وبلاگ برام یه دوستِ خوبه، یه دوستی که همیشه بوده، خیلی وقت ها به یادش توی ذهنم نوشتم و آروم شدم، یه چیزی که آرومم میکنه...

موتور جستجو...

یکی هم با جستجوی عبارت "کله اش تو چشات" به این صفحه رسیده است، من از همینجا به این دلاور سلام عرض میکنم، خسته نباشی مرد...