تو ماشینم 2 تا سی دی بود و یک یو اس بی که به ضبط وصلِ، معمولا رادیو گوش میدم ولی بعضی وقت ها هم میرم رو موزیک، دیروز برگشتنی زدم رو سی دی و دیدم خیلی تکراریه و عوضش کردم، اون یکی سی دی را گذاشتم، غیر از یکی دو تا آهنگش، بقیه اش یاداور لحظات تلخیه.
پمپ بنزین زدم کنار، انداختمش تو اون سطل گنده های زباله، مثل یه جنازه،مطمئن شدم که دست کسی بهش نمیرسه...
آدم بالا میاره از این همه نژاد پرستی که توی دنیا پخش شده و هر روز هم داره گسترش پیدا میکنه، از مملکت خود ما بگیر تا این سر دنیا.
هر حادثه یا اتفاقی که می افتد انگار مجوزی میشه واسه خیلی از مردم کره ی روی زمین تا تخم کینه و نفرت رو پخش کنند، خوب داریم تخم عرب ستیزی و قوم ستیزی و دین ستیزی رو پخش میکنیم.
از تنفری که ما ایرانی ها به سوی عرب و افغان و فلان و بهمان پرت میکنیم تا اون آمریکایی که میگه 700 و خورده ای تروریست کمتر، دهکده ی جهانی تبدیل شده به دهکده ی نفرت...
من با خودم چی فکر کردم که انتظار داشتم دفتر حافظ منافع جواب یکی از 6 خط تلفن یا ایمیلش رو بده؟
دکتر جان، بی زحمت به بروبچه های وزارت خانه بگو طراحی وب خودش یه شغله، بِدن بیرون یکی این سایت رو طراحی کنه، خودشون زحمتش رو نکشند...
خانه روستایی بد نیست، اینطور به نظر میاد که در محله من فقط افراد بازنشسته زندگی میکنند، امروز که همسایه بغلی به من گفت تو جای نوه ی من هستی.
کار زیاده، از چمن زدن بگیر تا رنگ کردن پارکینگ و هرس کردن باغچه، خیلی خسته ام، خیلی.
معمولا عصر ها که از کار میام یه نیم ساعتی میخوابم و بعدش تا 9 شب کارای خانه رو میکنم، بعد از 9 هم یک دوش و بعدش کار های اداره که صبح از خستگی نتوانسته بودم انجام بدم رو سروسامون میدم و بعدش هم خواب تا خود صبح و باز اداره، شکر، راضیم.
دیشب یه خواب عجیب دیدم، خواب دیدم با یکی آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم، صبح پاشدم اسمش رو توی فیس.ب سرچ کردم و دقیقا همون قیافه و همون سن بود و جالب تر اینکه توی آمریکا زندگی میکنه، حالا یا خیلی وقت پیش این اسم رو شنیده بودم و شبی مغزم تکون خرده و یاداوری شده، یا اینکه شامِ یه پاتیل خورشت قیمه ی شب قبلش کارِ خودش رو کرده...
من از این آدم هام که امروزم رو واسه فردا خراب میکنم:
دوست دارم این روش زندگی رو عوض کنم، نمیگم خوش نمیگدرونم یا از زندگی کم میزارم ها، ولی همش پس ذهنم هست این بگذره دیگه راحتم، ولی همیشه از این چیز ها است...