.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

نفرت انگیزترین مکان دنیا...

نفرت انگیزترین مکان دنیا واسه من فرودگاهِ امام خمینی است...

دلتنگی...

تو یکی از کوچه پس کوچه ها شهر، بوی طراوت چمن ها من رو برد توی پارک لاله و دوران بچگیم.

بچه که بودیم مادرم من و برادرم را با اتوبوس میبرد پارک لاله و ما هم یا بدمینتون بازی میکردیم یا میرفتیم کنار حوض و استخر بدو بدو میکردیم، شبشم موقع برگشت یه ساندویچی بود میرفتیم اونجا.

کلا مطلب دیگری مد نظرم بود، اما این بوی چمن اینقدر دلتنگم کرد که گفتم باید حتما بنویسم، حتی اگر کاملا بی معنی باشه، دلم واسه خانه تنگ شد... 

بلاگ اسکای و دیگر هیچ...


سال 81 آونورها بود که فکر میکنم پرشین بلاگ آمدش و کم کم وبلاگ نویسی شروع شد، همزمان باهاش وبسایت نغمه، ایران کلیپ و سرزمین هم بود که دوتای اولی نماآهنگ! با فلش میگذاشتن و سومی آلبوم خواننده ها.

فکر کنم از همون زمان ها بود که من یه وبلاگ توی پرشین بلاگ ساختم و شروع کردم راجب کنکور نوشتن.

اوایل سال 83 بود که بلاگ اسکای آمد، فکر کنم یک سال اولش فقط با دعوت نامه عضو میگرفت و خلاصه کلاس داشت توی بلاگ اسکای وبلاگ داشتن.

منم از یه دوستی دعوت نامه گرفتم و Friends به وجود آمد.

چند وقت بعدش دامنه ی دات کام پرشین بلاگ به فنا رفت در کنارش بلاگ اسکای، پارسی بلاگ، بلاگ فا و یه سری دیگه معروف شدند.

یادمه اون اوایل کد قالب وبلاگ رو خودم مینوشتم و عوض میکردم و میشد با یه اسکریپ این تبلیغات رو برداشت، چیزی که الان الف ب اش هم یادم رفته.

خلاصه، این بلاگ اسکای یه زمانی یه نرم افزار داد حدود 200 کیلوبایت، یه چیزی شبیه Word ولی خیلی ساده تر، میشد متن وبلاگ رو اونجا نوشت و از همون جا پست کرد به بلاگ اسکای، میشد به نظر ها جواب داد و پست های قدیمی رو هم ویرایش کرد، کلا برای این بود که با دایل آپ وصل نشیم و شروع کنیم به نوشتن، بلکه وقتی متن آماده ی پست شد وصل شیم به اینترنت و پست کنیم، ایده ی خوبی بود ولی نمیدونم چرا بعد از یه مدت کوتاهی دیگه ادامه ندادن.

یه 6 ماهی هم فیلتر شد، اصلن نفهمیدم چرا و برای چی، باید یه جایی هم تو پست هام بهش اشاره کرده باشم.

اون عکس بالا رو هم بلاگ اسکای تا مدت ها به عنوان لوگو داشت.

اینجا هم میتونید تغییرات صفحه ی ورودی رو ببینید.

نشد که بشه...

از دیروز خیلی با خودم کلجار رفتم که مطلب زیر رو بنویسم، هزار با تو ذهنم نوشتم و ویرایش کردم و پاک کردم، ولی خوب نشد اون چیزی که میخواستم.

روز عید فطر امسال، 2 تا از بهترین دوستام ازدواج کردن و من با اسکایپ باهاشون رقصیدم و قهقه زدم و بغض کردم.

خوشحالم براشون...

غر غرهای یک مهاجر...

میدونی، هیچ جا خانه آدم نمیشه، هیچ جا اتاق خودت نمیشه، وقتی بلیط میگیری که بری دیدن خانواده و دوستان، میگی میرم خانه.

واسه ی من، تا این لحظه، همیشه این حس بوده که یه روزی ول میکنم و برمیگردم، یه حس احساسی که دلم رو شادمیکنه، یه چیزی که منطقی احتمالش کمه ولی بودن حسش لذت بخشه.

ولی یه روزی، کم کم، میبینی ریشه گرفتی، میبینی باید یه تصمیم هایی بگیری واسه ی یه عمر، میبینی دیگه نمیتونی بگی میزنم زیر میز و برمیگردم، آنوقت یه جایی میرسه که اون روزنه ی حسیه دلخوشیه هم تموم میشه، میری زیر بار زندگی...