.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

اینها...

اینایی که موقع فارسی حرف زدن اینگلیسی می پرونند، همونایی هستند که تو ایران به سوس میگن کچاپ...

ثابت شده ها...

عادی نیست...

" ساعت ده شب بود و باید به پایتخت زنگ می زدم. از روزی که به اتاق کنترل آمده بودم، هر شب همان ساعت، به کسی که آن طرف خط بود می گفتم:

- از کنترل بزمرگی تماس میگیرم، وضعیت ما را بنویس عادی.

تا آن شب نشده بود که وضعیتی به غیر از وضعیت عادی، اعلام کنم.

وضعیت عادی، هر بار که این دو کلمه از دهانم بیرون می آمد، دلم پایین می ریخت و موهای تنم سیخ می شد. دوست داشتم برای یک بار هم که شده به پایتخت بگویم:

- وضعیت عادی نیست، ندا رفته."


بزمرگی

جواد سعیدی پور

انتشار: فروردین 1391

قانون...

مهاجرت یه چیزه بده، یه تغییر گنده هست، باید خیلی مسائل رو چشم بسته بپذیری وگرنه له میشی...

واسه من، مهاجرت یه انتخاب بود، نه زحمتی براش کشیدم، نه تلاشی، هیچوقت هم به فکرش نبودم، تمام زندگی من تا قبل از مهاجرت بر پایه ادامه آن در ایران بود.

بعضی وقتها دلم بدجوری هوای ایران رو میکنه، دوست دارم یه بلیط یک طرفه بگیرم و برگردم ایران، با اینکه میدونم ایران همیشه هشتم گرو نه خواهد بود و یک حقوق بخور رو نمیر دارم ولی حداقل کافه نادری و کافه قنادی فرانسه ام براست.

آخرای تابستان 90، یک روز گرم تابستانی، ساعت 4 عصر، دوست دخترم آمد و یک سی دی دم در خانه بهم داد، همون لحظه دو تا گروهبان پلیس با موتور آمدند و دقیقا یادمه، یکیشان داشت نزدیک میشد گفت میخندی؟ حالا نوبت خنده ماست.

وقتی ازش کارت خواستم گفت اسلحه من کارت من است و فحاشی و دشنامی بود که به واسطه قدرت اسلحه اش میداد، منم که عمراً بگذارم کسی بهم زور بگه زنگ زدم 110 و یه سری پلیس دیگه هم اضافه شدن و اون پلیس 110 ها فهمیدن که این عوضی ها چه گندی زدند و اونها رو جمع کردند و رفتند.

بهم توهین شده بود، اونم به واسطه قدرت اسلحه، فرداش رفتم 197 شکایت نوشتم و بعدشم رفتم حفاظت اطلاعات نیرو انتظامی اونجا هم شکایت کردم، چندین بار زنگ زدن و رفتیم اینور و اونور شهادت دادیم آخرش نتیجه این شد: درج در پرونده و توبیخ...

بهشان گفتم این همه فحاشی، این همه خطا، همین، حتی نه یک ببخشید از طرف خطاکاران؟

گفتند شکایت کنید به سازمان قضایی نیروهای مسلح...

اونوقت هایی که میخواهم بلیط یکطرفه بگیرم، یاد این جریان می افتم و تا مرز جنون عصبانی میشم و میگم هنوز نه، هنوز زوده واسه تصمیم، مطمئنا هر سازمانی خوب و بد داره، ولی تویی که تو سازمان هستی و مسئولی، وقتی دیدی پرسنلت خطا کردن، باید طبق قانون باهاشون رفتار کنی، قانون، میفهمی؟

حالا اینجا هم وقتی دارم رانندگی میکنم، یک پلیس که میاد پشتم، بی اختیار صدای ضبط رو کم میکنم و سرعتم رو کم میکنم تا ازم رد شه

اینجا بدی زیاد داره، خیلی هم زیاد، ولی پلیس واقعا ازت حمایت میکنه، فرقی نداره آمریکایی هستی یا مهاجر قانونی، تفاوتی نداره که سیاه باشی یا سفید یا رنگین پوست...

و با خطا کار، در هر سازمانی و در هر پست و مقامی، مطابق قانون برخورد میکنه...

چالش...



عکس بالا رو حدود 20 روز پیش گرفتم، مکانش هم که مشخص هست، جلوی کاخ سفید.

اما جریان داریم با این آقایی که داره سرخ پوست بازی در میاره و با فلاش مشخص کردم.

حتما با خودتان میگید این کسخل داره موج مکزیکی میزنه، یا از حقوق سرخ پوستان که توسط آمریکای جهانخوار به فنا رفتن دفاع میکنه، یا شایدم داره وردی میخونه اوباما دود شه بره هوا

هه هه، نخیر آقاجان، شما چرا ساده هستین، شما چرا فریب میخورید؟

ایشان، در حال تبلیغ دین اسلام هستند...

ما داشتیم راه خودمان را میرفتیم که دیدم این بابا داره سرخ پوست بازی در میاره، گفتیم بریم باهاش عکس بگیریم بفرستیم بچه محل ها و بگیم من با تنها سرخ پوست-کسخل منقرض نشده عکس گرفتم و خلاصه یه پزی بدهیم...

خلاصه رفتیم جلو، دیدم جناب پشت لباسش نوشته محمد رسول الله، البته به اینگلیسی، گفتیم آقاهه، چیکار میکنی؟ گفت: هانی، آی ام بیزی رایت نا، کود یو استی؟ من: شور

بعد شرو کرد حرکات ژانگوله انجام دادن و یه سری کار های عجیب غریب، وقتی کارش تموم شد و مردم حسابی دورش جمع شدند و معرکه اش به ثمر نشسته بود آمد و گفت: هانی، من دارم با خدا راز و نیاز میکنم، منم گفتم این چه راز و نیازی هست و واسه چه دینی هست؟

گفت: هانی، تو این رو از هر مسلمونی بپرسی بهت میگه، من وقت ندارم به تو توضیح بدم که، من باید دین اسلام را تبلیغ کنم.

منم که جو زده، خودم رو نماینده تام الختیار تمام مسلمانهای عالم یه لحظه تصور کردم به خودم گفتم بزار ادبش کنم مرتیکه دلقک رو...

گفتم من میخوام الان مسلمون شم، گفت اینطوری نیست که، باید فلان و بهمان، منم گفتم اشهد ان لا.... خلاصه اشهدین رو براش گفتیم و فکش افتاد کف زمین، گفتیم دیدی دادا، ما خودمان ذغال فروشیم، جلو قاضی و ملق بازی؟

گفتیم ولک، جم کن این کسخل بازی ها رو داری آبروی هرچی مسلمونه میبری، کجا مسلمونا حرکات ژانگوله انجام میدن؟ این کارا چیه

و ایشان هم در کمال تواضع گفتن برادر الحمدالله، بیا با همدیگر نماز بخوانیم و شروع کرد بلند بلند اذان گفتن

ما هم یک یو آر اَس ... حواله اش کردیم و با تذکر پلیس که داری توهین میکنی، از محل سیرک خارج گشته پی کار خود رفتیم.

پ ن 1: نمیدانم طرف گِی بود چی بود هی میگفت هانی، فهمید ما هم مسلمونیم گفت برادر

پ ن 2: واقعا تو اون زمان شک کرده بودم که یکی به این دیوانه پول داده که بیاد آبرو مسلمونها رو ببره

پ ن 3: فکر کن یکی 10 سال پیش زده برج های مملکتت رو ترکونده، آنوقت کپی برابر اصلش آمده جلوی کاخ سفید، داره اذان میگه...

رای...

شهر من، یا بهتر بگم ایالتی که من هستم، جزء ایالت های مومن آمریکا محسوب میشه، از اینها که یکشنبه پاشو برو کلیسا و هرکی یکشنبه میره سره کار کافره و خلاصه وضی داریم با خر مذهب های اینجا.

دیروز انتخابات بود در مورد اینکه دو همجس، میتوانند قانوناً با هم ازدواج بکنند یا نه؟

از دو ماه قبل رو در رو دیوار شهر زده بودند که برید رای بدید که نمیتوانند و اینها، خلاصه این قانون رای نیاورد و همچنان همجنسگرا ها نمیتوانند قانوناً ازدواج کنند.

حالا به درستی و غلطی این قانون کاری ندارم، چیزی که توی تبلیغات مخالف ها خیلی رویش مانور داده میشد این جمله بود: آخرین خط نگه داشتن خانواده...

مسخره است، واقعا مسخره است، اینجا خانواده و تشکیل خانواده و این حرف ها در حد پشم هم نیست اونوقت میان میگن آخرین خط نگه داشتن خانواده

جالبتر اینه که ایالت های شمالی با اینکه بی دین هستند و آنچنان اعتقادی ندارند ولی بیشتر خانواده دوست و خانواده نگه دار هستند و ازدواج همجنسگراها هم قانونی...

اینکه که ذهن قفل ربطی به مکان نداره، ایران باشه یا آمریکا، خل و چل همه جا پیدا میشه...