.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

نامه...

"زندگی هندوستانی، نگاه م را خیلی نسبت به زندگی عوض کرده است. خیلی وقت است زندگی مفهوم مسابقه ای اش را برایم از دست داده، دلم میخواهد بدانی از موضع الان من، برنده و بازنده بودن در زندگی معنی ندارد، حسرت خوردن و پشیمانی معنی ندارد، وقتی به تو از رفتن و ماندن   می گویم. اصلن مغز من دیگر مدت هاست در حیطه تعاریف معمول موفقیت و پیشرفت و زندگی سالم و ... کار نمی کند.

میخواهم بدانی مردم تماشاچی مسابقه ی زندگی ما نیستند که تو آنقدر نگرانی. قرار نیست  زندگی مان را با معیار های سعادت و خوش بختی همان هایی که چپ و راست فحش شان میدهیم، بسنجیم.

من وقتی به رفتنم و به نبریدنم فکر میکنم، میبینم در آن لحظه با آن موقعیتی که داشتم، با مغز بیست و چهار ساله ام، کار درستی به نظرم رسیده بود. تنها واقعیت موجود هم همین است. به چیز دیگری فکر نمیکنم چون دیگر چیزها، از اختیار من خارج بودند، من فقط رفته بودم که برگردم."


نامه به مردی که میخواست به شوروی برود، اما سر از آمریکا در آورد.

خود منطقی...

پدر معشوق سابق: اگه حداقل 250 تا سکه مهر میکنی، ماهی 1.700.000 تومان حقوق داری، خانه داری و ماشین زیر پات مزدا 3 به بالاست، پاشو بیا خواستگاری...


"جواب منطقم به احساسم در مورد این پست..."

حال و هوا...

قالب وبلاگ رو عوض کردم، از این قالبِ جدید خوشم میاد، یه طورایی شرح حال این روزام هست.

کار میکنم تا اندک درآمدی داشته باشم نه برای بهتر کردن منزل یا ماشین، برای شاد زیستن.

غذا حکم سوخت را دارد، هرچی بود، مهم نیست، نان و ماست، نان و پنیر، سیب زمینی، مهم نیست.

خانه معمولی، ماشین قدیمی، لباس های معمولی، خوراک ساده، اسباب اثاثیه بسیار مختصر، همه و همه دست به دست هم میدن که توی خونه آروم باشم، تمام دلخوشی این روزهایم کتاب میباشد و فیلم زیبا...

همین و بس...

زندون دل...


دو روز پیش سیستم های یکی از مشتری ها که رستوران داشت خراب شد و من رو فرستادن واسه راست و ریس کردنش.

بعد از یک ساعت کلنجار رفتن مشکل رو یافتم و شروع کردم به درست کردنش.

روی میزم یه دفترچه بود که یکی از دخترک های زیبا روی رستوران به هوای برداشتن دفترچه کاملا به من نزدیک شد، طوری که هوایی که تنفس میکرد رو حس میکردم.

همون عطرو زده بود، همون عطری که توی چهار سال هر وقت میدیدمش واسه من میزد، همون عطری که باهاش یک عمر خاطره دارم، همون عطری که...

نتونستم ادامه بدم، بهانه ای جور کردم و زدم بیرون، رفتم یک کافه، یک سیگار روشن کردم و با زندون دل فریدون فروغی توی دلم مثل ابر بهاری گریه کردم...

چقدر دلم براش تنگ شده...

ناچاری...

از روی ناچاری، مجبورم بعضی وقت ها با گروه اول همنشین بشم.

دیوانه و اعصاب خورد کننده، فقط شب ها پناه میارم به کتاب خواندن، تا شاید کمی آروم بگیرم، بعضی شب ها تا صبح پشت لپ تاپ دارم کتاب میخوانم.

وقتی با این گروه هستم به طور شدیدی دلم واسه ایران تنگ بشه، شاید تنگ نظری این گروه هست که این حس رو بهم میده...