-
ولنتاین...
چهارشنبه 25 بهمن 1385 08:16
خروجی حقانی - مدرس، قبل از ورودی میرداماد، یک جایی هست که میشه ماشین رو برای چند لحظه نگه داشت. مکانی بسیار مناسب با منظره ترافیک ماشین ها و صدای گوش خراش بوق، ترمز و اگزوز! بسیار لذت بخش است که در همین مکان ماشین رو نگه داری، فلاشر رو بزنی، پیاده بشی، با یکی از دوستانت به بدترین شکل ممکن دعوا کنی و تا میتونی سرش داد...
-
روزمره...
سهشنبه 24 بهمن 1385 00:30
روزهایی که باید برم اون خراب شده، از 4 صبح بیدارم، مثل امروز. ساعت تقریبا 8.15 رسیدیم دانشگاه، گفتن چرا پول رو حواله کردین؟ خلاصه رفتیم شعبه مرکزی بانک ملی شهرستان که تاییده بگیریم. طرف برگشته میگه شما چرا اینقدر تنبلید که حواله کردید؟ مثل بقیه میرفتید تو صف همین جا پول میدادید، این طوری کار ما رو بیشتر میکنید و خلاصه...
-
آهنگ و جشنواره...
دوشنبه 23 بهمن 1385 14:01
لعنت به این حس فوضولی، لعنت به من که نمیتونم جلوی حس فوضولیم رو بگیرم. امروز خانه تنها بودم، بیکار، طبق معمول پای کامپیوتر رفتم و این حس فوضولی هی وسوسه ام کرد که یک سری به آرشیو آهنگ های ممنوعه بزنم. آهنگ هایی که تک تک شان یاد آور یکسری خاطرات هست که دوست ندارم یاد آوری بشن. یک بغض تو گلوم گیر کرده، مخصوصا تو این...
-
آبشار...
یکشنبه 22 بهمن 1385 01:04
داشتم به این فکر میکردم که تو تعطیلات بین ترم قرار بود من چه غلط هایی بکنم و هیچ کاری نکردم، از همه فاجعه تر امتحان زبان هست که اصلا حس خواندن نیست. فردا میخواستم برم کوه، اون بالا بالاها، برادر گرمی لطف کردن ساعت 10 شب اطلاع دادن که ایشون به همراه دوستشان فردا میرند برای فتح قله( 2 متر هم بالا نمیرن ها ) در نتیجه...
-
روزمره...
شنبه 21 بهمن 1385 01:59
ساعت تقریبا 2 هست، حس خوابیدن نیست، نه اینکه حسش نباشه، خوابم نمیبره. شبکه 3 فیلم افسانه 1900 رو نشون داد، صحنه آخرش فوق العاده بود. بعضی چیزهای کوچیک آدم رو خیلی خوشحال میکنه، مثل امشب که تو سینما بودم و پدرم مسیج زد: عربستان فردا را 22 بهمن اعلام کرد. رسیدم خانه واسه دوستان فرستادم، حالا این وسط این رفیق ما میگه چه...
-
جاده...
پنجشنبه 19 بهمن 1385 00:40
با آدم های شب، تقریبا دوسال پیش آشنا شدم، به قول خودمانی تر، راننده کامیون ها. خیلی چیزها در موردشان شنیده بودم، بامرام، با معرفت و خوب خیلی چیزها هم قشنگ نبود، معتاد، قاچاقچی. وقت هایی که به تهران می آمدم، طبق عادت هیچ وقت تو ماشین خوابم نمی برد و معمولا تا صبح کنار دست راننده مینشستم و اکثرا رو می شناختم. سر جریان...
-
اثبات...
دوشنبه 16 بهمن 1385 22:48
نوشتم تنهایی دیگر لذت بخش نیست. چه زود یادم رفت، چه زود خاطرات خوب یادم رفت. پ ن: ثابت میکنم که لذت بخشه، اول از همه به خودم...
-
تنهایی...
یکشنبه 15 بهمن 1385 22:30
حالم اصلا خوب نیست. نمیدانم چه مرگم شده. پ ن: تنهایی که دیگر اصلا لذت بخش نیست، اصلا. خارج گود: یک خبر خوب که همین الان دیدم و میتونم بگم واقعا خوشحالم کرد، نمره الکترونیک آمد و شدم 17، شاید فکر کنید شوخی میکنم ولی از خوشحالی اشک تو چشام حلقه زد زندگی یعنی لذت بردن از اتفاقات ساده، زندگی یعنی آرامش، همین و بس...
-
تفکر...
یکشنبه 15 بهمن 1385 10:45
میگه: تو چرا مثل پیرمردا فکر میکنی! میگم: من؟ چرا چنین فکری رو میکنی؟ میگه: چیه همش دنبال کار رو این ور اون که چی؟ پس که میخواهی جوونی کنی؟ میگم: نه بابا، این طورها هم نیست، هست؟ پ ن: باشه، قبول، حالا این طرفیش رو هم ببین...
-
جشنواره...
شنبه 14 بهمن 1385 23:59
کارمون این شده هر روز عصر بریم جشنواره فیلم فجر. من خودم که شخصا اکثرا اس ام اس بازی میکنم، امروز تذکر هم شنیدیم، طرف فکر کرد دارم فیلم میگیرم، اونم با 2600، جالب بود. تو سینما فرهنگ نشسته باشی، یه دفعه یک جای فیلم هندی بشه بعدش یکی اون وسط سوت بل بلی بزنه، خنده است تا. من واقعا اگر جای مسئولان جشنواره بودم یک جایزه...
-
دلشوره...
دوشنبه 9 بهمن 1385 19:06
پیاده روی رو دوست دارم، کوهنوردی رو هم دوست دارم. از آدم های بدبین و منفی باف و دروغگو متنفرم، از رئال و بایرن مونیخ و میلان هم متنفرم، جدیدا هم از جاده گرمسار! از بهناز هم متنفرم. از کاپلو هم متنفرم، از خوزه مورینیو و مانچینی و رابرت دنیرو خوشم میاد. پرسپولیسی هستم، عاشق یووه و چلسی. جی جی بوفون، ثابت کرد که به تیم...
-
خواب...
دوشنبه 9 بهمن 1385 01:09
اینجا ساعت یک شب، منطقه جنگیه! من تو خط آبی هستم، نه این وری نه اون وری. بیشتر دوست دارم بخوابم ولی صدای خمپاره ها و ترکش ها نمیگذارند. گوشی تو گوشم هست و دارم یک آهنگ بلند و رپ گوش میدم. خسته شدم، امشب یک خبر بد هم شنیدم، کسی نیست باهاش چت کنم، یک مقداری کاماندوز بازی کردم. تجربه نشان داده تا ساعت 2 شب منطقه جنگیه. پ...
-
دوست...
یکشنبه 8 بهمن 1385 00:29
23 سالمه. 8 اسفند 63 ساعت 8 شب تو بیمارستان سجاد خیابان فاطمی تهران بدنیا اومدم. بابام از اینکه چهارمین بچه اش هم پسر شده بود سر از پا نمی شناخت! سال 70 با کامپیوتر آشنا شدم و شدم خوره اش! سال 76 مشقامو خوب نوشتم بابام بهم عیدی داد یه کامپیوتر نفتی دا.د الان دانشجو کامپیوترم، عاشق مدار و الکترونیک و انبه و مولوی و...
-
زندگی...
چهارشنبه 4 بهمن 1385 23:12
چند وقتی از یاد برده بودم که: زندگی یعنی یک اتفاق ساده زندگی یعنی لذت از سادگی زندگی یعنی کارتون گربه سگ! زندگی یعنی کَل کَل موقع رانندگی زندگی یعنی یک موزیک که تو رو شاد میکنه زندگی یعنی لذت تنهایی زندگی یعنی قدم زدن تو پیاده روی خیابان ولیعصر زندگی یعنی شب را زیبا دیدن زندگی یعنی لذت بردن از آخر هفته زندگی یعنی...
-
راه...
چهارشنبه 4 بهمن 1385 12:37
اون راهی که داریم میریم، همیشه قرار نیست صاف و هموار باشه. پ ن: ولی فکر کنم اشکالی هم نداره بعضی موقع ها محض تنوع یک کوچولو صاف، هموار و همچین تر و تمیز باشه...
-
وبلاگ...
سهشنبه 3 بهمن 1385 00:59
فاصله ی بین حماقت و شجاعت به اندازه یک تار مو است. بعضی موقع ها که میخواهم عوضی شم، چقدر راحت عوضی میشم و چقدر به این حالم اصرار میکنم. بعضی موقع ها چقدر دوست دارم در مورد نازنینی با دوستی صحبت کنم اما... خارج گود: به خاطر تمام این شب های تنهایی و تمام لحظاتی که با من بودی ازت ممنونم .
-
نوشتن...
دوشنبه 2 بهمن 1385 00:01
نوشتن چقدر واسم سخت شده...
-
زود...
شنبه 30 دی 1385 23:36
اوم...، امروز هم واسه خودش روزی بود، یک کمی عجیب و جالب. خوشحالم، نه ناراحتم، اصلا حسی ندارم. خارج گود: بعضی وقت ها، چقدر زود دیر میشه...
-
بازگشت...
جمعه 29 دی 1385 23:21
و باز نوشتن، و باز نوشتن، و باز نوشتن، چیزی که به من آرامش میدهد. بدون موزیک، در سکوت مطلق. پ ن: مثل قدیما، زیاد، تند تند و...
-
درس...
سهشنبه 19 دی 1385 23:41
خیلی وقت است که عادتم شده، میگن گوش دادن به موسیقی ملایم قبل از خواب به راحتر خوابیدن کمک میکنه. باران عشق و یک سری موزیک ایرانی بیکلام، فوق العاده هستند. نمی خواهم بگم و غرغر کنم ولی این درس ها هم شورش رو در آوردند، آخه سختی یک درجه دو درجه نه اینکه 5 ساعت بخونی و فقط 4 برگ بری جلو. تقریبا زندگیم شده درس، و تقریبا...
-
نا کجا آباد...
پنجشنبه 14 دی 1385 23:56
یک جایی بین زمین و آسمون، نه اون بالای بالا، نه این پایین پایین ها. یک جایی که آدم ها هم زود خر میشند و هم زود عاشق! یک جایی که معنی عشق و دوست داشتن با حماقت یکسان میشه. یک جایی که آدم خودشم میمونه الان کدام حالتی درونش هست، غم، شادی و یا پوچی؟ یک جایی که آدم سینوسی رفتار میکنه، با حداکثر دامنه. همون جایی که الان من...
-
توان...
شنبه 9 دی 1385 01:14
یکی از دوستان آف گذاشته بود: وقتی از همه چی خسته شدی، وقتی حس می کنی همه درها به روت بسته شده، وقتی دلت پر از غم و غصه ست تا جایی که می تونی دستات رو به طرف آسمون بلند کن و با تمام توان بزن تو سرت...
-
رُک بودن...
جمعه 8 دی 1385 00:49
سلام. شاید بزرگترین چیزی که تو به من یاد دادی این بود که رُک بودن هم همچین چیز بدی نیست، و من یاد گرفتم! یاد گرفتم که با تو راحت باشم، گله گذاری کنم، اشکالاتت رو بگم، صادق باشم. اما حالا...امروز... سر در نمیارم که چه اتفاقی افتاده که دیگر به من توجهی نمیکنی؟ میدانم که وقتت بسیار کم است و بسیار درگیری، میدانم که هر روز...
-
جبار...
دوشنبه 4 دی 1385 22:10
خدایا! چی شد ما رو آفریدی؟ میگن وقتی همه ما می خواهیم پا بر روی زمین بگذاریم، میپرسند که آیا دوست دارید یا نه؟ من که یادم نمیاد، حالا نمیشه یه طوری الان بگیم نه، اگه بگم غلط کردیم راضی میشی؟ پ ن: یکی از صفاتت است: جبار...
-
رابطه...
یکشنبه 3 دی 1385 00:35
اَه، چندین بار نوشتم خوشم نیامد. آقاجان، من و این دختر دیوونه بنا به دلایله نامشخصی که از طرف من هست باید رابطه مان را بسیار کم کنیم. همین...
-
اخراج...
جمعه 1 دی 1385 23:43
گفتم کاری که میکنید یک نوع دزدی هست، گفتن خداحافظ شما! اخراج شدم، به همین راحتی. پ ن: من خودم تو زندگیم خیلی غلط ها کردم، ولی دیگه از نون انداختن یک عده آدم، خیلی عوضی بازیه. خارج گود: به لیست وبلاگ های به روز شده توی بلاگ اسکای نگاه میکردم، چقدر تعداد وبلاگ های دل و قلوه زیاد شده، وارد یکیشان شدم، اولین شاهکار،...
-
لجبازی...
دوشنبه 27 آذر 1385 00:37
وایسادم جلوی بُرد گروه که حاجی میاد، شروع میکنه خواندن: تشکیل تیم دانشجویی رباتیک برای اولین بار در دانشگاه....، لطفا نام اعضا و طرح های خود را تا تاریخ .... به دفتر گروه ارائه دهید. میگه، خوب غیر از من و تو دیگه کیا هستند؟ المیرا میاد جلو و میگه خوب برنامه نویسی اش هم با من، سه نفر فکر کنم خوب باشه؟ یک پوزخند میزنم،...
-
پوزش...
یکشنبه 26 آذر 1385 00:35
« از شیطان پوزش می طلبیم: نباید فراموش کنیم که ما فقط یک طرف داستان را شنیده ایم؛ تمام کتابها را خدا نوشته است! » "ساموئل باتلر" تلخ و شیرین ، بهش سر بزنید...
-
رود...
جمعه 24 آذر 1385 23:52
دو چیز انتها ندارد : حماقت انسان ها و پهنه ی کهکشانها. که البته در مورد کهکشانها مطمئن نیستم! آلبرت انیشتین. خارج گود: رودخانه داره میره و من در جریانش خودم را رها کردم، از دریا میترسم ولی شور و شوق تلاطم در رود، مرا مشتاق تر به دریا میکنه...
-
وقت...
پنجشنبه 23 آذر 1385 23:17
دستام رو میچسبونم به لیوان چایی، از تو پارکینگ خانه دارم ریزش برف رو نگاه میکنم، ساعت حول و حوش 4.5 صبح هست، دارم به وضع خودم فکر میکنم: مزخرف! یاد صحبت های اون دختر دیوونه می افتم: من فقط یک کمی توجه می خواهم همین، چه اشکالی داره حداقل ما، ماهی یکبار همدیگر رو ببینیم؟ و من مدام میگویم که وقت ندارم. یاد صحبت های دیروز...