-
دنیای کوچک من...
دوشنبه 17 مهر 1385 23:16
و من اینجام، در دنیای کوچیک خودم که آنرا به بزرگی تمام دنیا میبینم. من زندگی میکنم، پس هستم، من باید زندگی کنم، چون باید باشم...
-
بچه...
جمعه 14 مهر 1385 22:56
من نمیدانم چطور " ش " اجازه میده مثل یک بچه باهاش رفتار کنند؟ من اگه جای اون بودم( که بودم، خیلی بدتر هم! ) اصلا نمیگذاشتم باهام چنین رفتاری رو بکنند، بابا پسر، دست بردار، با کمال تاسف باید بگم هنوز بچه ای! مادرم میگم خوب خیلی ها این رو نوعی آرامش میدانند. من اینطوری نیستم، من بی احترامی میدانم!...
-
یادآوری...
جمعه 14 مهر 1385 00:32
یک سال پیش نوشته بودم: "همه پایانها، آغازهایی است که ما آن را در آن زمان خاص تشخیص نمی دهیم..." پ ن: چند نفر از ما واقعاً به این جمله فکر میکنیم...
-
ظاهر، باطن ...
چهارشنبه 12 مهر 1385 23:00
بر ظاهرم منگر که شادم ... درونم غوغایی برپاست ! گویی کسی تیشه میزند بر وجودم ! قلبم هزاران پاره شده است ... شاید یکی از آن پاره ها نصیبش شود ! ولی او حریص است، محکم تر میکوبد تا تکه ای بزرگتر را نصیب خود کند ! افسوس که با خرد شدن وجودم، سرانجام او نیز در درونم میشکند ! آنگاه که من ، چون آواری بر سر او فرو ریزم ...
-
تغییرات...
چهارشنبه 12 مهر 1385 13:14
شکلک عصبانی یاهو مسنجر رو می فرسته، مینویسه این چه طرز آپدیت کردنه؟ میگم چه شه؟ میگه آدم هیچ چیز نمیفهمه، میگم خوب منم همین رو میخواهم، میگه یک نگاه به آرشیوت بنداز قبلنا همه چیز رو می گفتی اما حالا... میگم آدما تغییر میکنند، میگه دست بردار پسر. خوبه، تا حالا 4 نفر مشابه این حرف ها رو زدن و همگی کم و بیش شاکی! یکی که...
-
عقیده...
سهشنبه 11 مهر 1385 23:03
لیوان چای رو گذاشتم جلوی میز کامپیوترم، وقتی دارم تایپ میکنم، چایی تکون می خوره، مثل یک رقص می ماند با هماهنگی دست های من! پ ن: نوشتم، پاک کردم. خارج گود: خراب است، خراب...
-
آخرین...
یکشنبه 9 مهر 1385 18:55
خوب، جریان این دفعه رو هم بگم که دوباره از ساعت 12 شب بریم مثل سابق بشیم. اول اینکه از همه دوستان که تو این چند روز به من لطف داشتن ممنون. امروز حداقل خوبیش این بود که واحد هام رو قبول کردند، البته با 12 واحد برداشتن که گند زدند دوباره به روحم. بگذریم، روز اول دانشگاه پامون هم به دایره امر به معروف و نهی از منکر هم به...
-
عذر خواهی...
شنبه 8 مهر 1385 20:24
راستش رو بخواهید این پست بیشتر حالت معذرت خواهی داره از یکی از دوستان. ماجرای آبقوره گرفتن که همچنان ادامه داره، نمیدانم اینها چرا ناراحتند؟ من بدبخت شدم، ولش کن. ببینید، امروز یک سری اتفاقاتِ بد افتاد که من یکم قاطی کرده بودم، یکم به مدیر گروه گفتم گاو! خلاصه، ببین میدانم که خیلی بد گفتم، باور کن همین علی خودمان، صبح...
-
ناراحت...
شنبه 8 مهر 1385 17:07
امروز یک روز فوق العاده بد بود، امروز خدا تا می توانست با من لج کرد منم تا می توانستم گناه کردم. نمی دانم اگه امروز اون دوست قدیمی نبود، الان به جای این برگه انتخاب واحد لعنتی که جلوی منه، چه چیزی قرار داشت. حتی فرم انصراف از تحصیل رو هم گرفتم، چند تا امضاء هم جمع کردم که نمیدانم از کجا خبر به گوشش رسید، برگه رو گرفته...
-
نامه ای به او...
شنبه 8 مهر 1385 00:10
سلام خدمت جناب اوس کریم... منم، همان آدم قدیمی، یادت میاد؟ خوشحالم که هنوز من رو فراموش نکردی، امشب می خواهم برات بگم. درست و غلطش پای خودت، اگه اشتباه هست بگذارش پای بقیه گناه ها و اگر درست، راه رو نشونم بده. اوس کریم...، امروز بعد از یک هفته فکر کردن به یک پیشنهاد جواب مثبت دادم، گفتم منم هستم! خدایا! امروز یک دفعه...
-
۲ کلمه حرف ناحسابی...
جمعه 7 مهر 1385 00:39
خیلی وقت است که دیگه حال و حوصله زیاد نوشتن رو ندارم، شاید 3 ماهی بشه، بیشتر سعی کردم نظرم رو تو عکس ها بدم، به قول دوستی پست هایم آنقدر نامفهوم است که آدم رو بیشتر عصبانی میکنه چون هیچ چیز نمی فهمه! خیلی اتفاق ها افتاده، خیلی...، شاید اگر سال پیش بود کل ماجرا ها رو میگفتم، شاید یک طورایی دوست دارم یک خط قرمز دور خودم...
-
انسان...
سهشنبه 4 مهر 1385 23:57
حتی نقش انسان بودن رو بازی کردن سخته، خیلی سخت! ----------------------------------------------------------------- هر کودکی با این پیام به دنیا می آید، که خدا هنوز از انسان ناامید نیست...
-
آجر...
سهشنبه 4 مهر 1385 09:45
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجر به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه...!...
-
بغض...
سهشنبه 4 مهر 1385 01:04
بغض گلوش رو گرفته، صداش در نمیاد، با اصرار من میگه چی شده، بهترین دوستش تا 2 روزِ دیگه میره شهرستان برای درس، یکی که از دبستان باهاش بوده، نمیتونه حرف بزنه، میگم تلفن هست،حالش رو می پرسی، میگه تو نمی فهمی! اتفاقا برعکس من خیلی خوب میفهمم، بهتره بگیم حالا تو وضع من رو می فهمی. میگه باباش هم هفته دیگه میره مسافرت کاری،...
-
دوست قدیمی...
دوشنبه 3 مهر 1385 00:15
ساعت تقریبا 12 شب بود که اون دوستِ قدیمی شروع کرد صحبت کردن، همون اولش گفت ببین ما میخواهیم مشکلاتمان رو با کمک هم حل کنیم پس رو راست باشیم. تا اذان صبح مشغول صحبت بودیم، یک حرف جالبی که زد این بود که گفت تو فقط و فقط توی این بحث که وارد میشی با تنفر شدید شروع به حرف زدن میکنی و کینه و انتقام و خشم رو میشه تو چشمات...
-
دیوار...
سهشنبه 28 شهریور 1385 12:13
مرا به آتش بکشید ... مرا آتش بزنید تا فراموش کنم زندگیم دیواری بیش نیست ... فراموش کنم روزی دیوارها مرا به خود می کوبیدند و زندگیم را تباه می کردند ... دیوارهایی که همه سنگی بودند و مرا سنگی کردند ... لطفا مرا آتش زنید ... دیوارها مرا انتظار میکشند ...
-
توافق...
دوشنبه 27 شهریور 1385 19:19
توافقی 2 جانبه، پایانِ یک دوستی دیگه! به این نتیجه رسیدیم که راه هر کدام از ما جداست، جدا بود، نبود؟ قبول کردیم که تمامش کنیم. ---------------------------------------- یک دوستِ قدیمی (خیلی قدیمی) از ظهر که خبر به گوشش رسیده تا حالا 4 بار زنگ زده، هی میگه سوءِ تفاهم شده، هی میگه من موندم شما 2 تا هیچ اختلافی با هم...
-
سر حال...
یکشنبه 26 شهریور 1385 23:37
بعد از کلی روز که مزخرف بودم و بد اخلاق، یک امشب سرِ حال بودم، میخواستم تمام گندهایی که این چند وقتِ زده بودم رو از دلش در بیارم و فردا هم ببینمش، حالا نمیدانم اون کدام گوری رفته که نه جواب تلفن رو میده و نه جواب مسیج رو. پ ن: شاید حالا اون حال و حوصله نداره...
-
عذاب...
جمعه 24 شهریور 1385 01:25
هم بخواهی همه چیز رو بگی و هم بخواهی که هیچ کس نفهمه! هم بخواهی تمام وقایع روز رو کامل بنویسی و هم بخواهی طوری بنویسی که خودت سر در بیاری. پ ن: این میشه یک عذاب بزرگ...
-
ترحم...
پنجشنبه 23 شهریور 1385 01:10
همه ماها نیاز به ترحم داریم، نیاز به توجه داریم، نیاز داریم که بگیم: هی... من هم هستم! پ ن: اول از همه خودِ من...
-
تجربه...
چهارشنبه 22 شهریور 1385 00:22
میگه برای من عجیبه! چرا تو به همه اینقدر اصرار میکنی که بروند، تجربه کنند، از این نترسند که چی میشه؟ میگم واقعا می خواهی بدونی؟ میگه آره، لطفا... میگم من کشیدم، یک رویا، یک آرزو، یک تصویر برای خودم درست کرده بودم، یک دنیای خیالی، یک دنیایی که فکر میکردم اگه بهش برسم به بهشتِ آرزوهام رسیدم، رسیدم، اما اون بهشتی که من...
-
خستگی...
سهشنبه 21 شهریور 1385 00:31
تا حالا براتون پیش آمده که از زور خستگی خوابتان نبره؟ من الان تو همون حالم، بعد از 34 ساعت بیداری و 16 ساعت رانندگی، الان تبدیل به یک جنازه شدم ولی هر کاری میکنم نمی تونم استراحت کنم! پ ن: منتظرم این قرص آرام بخش کارِ خودش رو بکنه...
-
نمودار...
یکشنبه 19 شهریور 1385 00:31
میگه: خب، یک چیزی حول و حوش 2% امکان موفقیت هست. میگم: خوبه، 2% بهتر از 1% هست و بهتر از هیچی، این یعنی امتحان کن، یعنی امید با خدا! میگه: دیوانه! خارج گود: درست مثل یک نمودار سینوسی، الان تو قسمت پی هستیم، یعنی مینیمم، موافقی...
-
ما سه تا...
شنبه 18 شهریور 1385 00:03
دارم فکر میکنم ما سه تا چطوری با این همه تفاوت، اینقدر با هم دوستیم؟ نشستیم تو ماشین، از آهنگ خوندن و گوش دادن به موزیک رپ ایرانی شروع میکنیم، وسط هاش بحث جدی سرِ این میشه که خدا چه جوریاست، و در آخر با یک موزیک لایت تمام میشه! پ ن: جمع اضداد...
-
بازی...
جمعه 17 شهریور 1385 01:06
این بازیه کثیف، بیشتر از اونیکه فکر میکردم داره نفرت انگیز میشه. پ ن: فقط میتوانم همین رو بگم، باور کن...
-
بد قولی...
پنجشنبه 16 شهریور 1385 00:42
دو روز مفتِ مفت تعطیل، تازه میشه پنجشنبه رو هم حساب کرد، در کل سه روز. 3 روز پیش، یک دوستی ازت قول گرفته که یک روزش رو با اون باشی، تو هم قول دادی. درست ثانیه های آخر، انواع و اقسام مشکلات برات پیش میاد، مهمانی های الکی، بیرون رفتن های بی خود، سفری کاملا بی موقع! حالا موندم به اون دوست چه جوابی بدم، چه شکلی بگم نشد،...
-
برگشت...
چهارشنبه 15 شهریور 1385 13:17
خیلی مسخره است، خیلی. سه ماه پیش ( 4 شنبه،10 خرداد، از اون تاریخ هایی که فراموش نمیکنم ) یادتونه، داشتم خودم رو جِر میدادم، گفتم نکنید، با زندگی من کاری نداشته باشید. گفتید، تو نمیفهمی زندگی یعنی چی! همان دو سال هم از سرت زیادیه، گفتم دو سال صبر کردید دو سال دیگه هم روش، گفتید: خفه شو! کی از تو نظر خواست. کار خودتان...
-
تغییر...
چهارشنبه 15 شهریور 1385 00:32
خانواده بیتا اینها، همگی رفتن مسافرت، بیتا هم به خاطر امتحانش مونده، به قول خودش تنهای تنها، من هم که تو این دو هفته به خاطر کارهام فقط تو جاده های ایران بودم. خودم رو مجبور کردم این 4 روز که بیتا تنهاست، روزی حداقل 5 دقیقه باهاش حرف بزنم، یک کار فوق العاده عجیب از من. بعد از ظهر گفت یک سوال ازت میکنم راستش رو بگو،...
-
مغز...
شنبه 11 شهریور 1385 23:32
طبق آخرین تحقیقات مرکز پژوهشی در لندن که مغر منجمد شده انیشتین رو نگه میدارد، این انسان، چیزی در حدود 70% مغزش رو به کار میبرده. مطلب حاشیه ای: بابا شما به جنازه اون بدبخت هم کار دارید؟ انسان ها عادی چیزی بین 6% تا 9% از مغزشان رو استفاده میکنند. من خودم رو میگم، به کسی بر نخوره بگه این پسرِ خیال کرد کیه! از این 7% از...
-
زندگی...
شنبه 11 شهریور 1385 00:34
بعضی وقت ها، با خودم فکر میکنم که آنقدر جوانم و وقت دارم که میتوانم تمام اشتباهاتم رو جبران کنم. بعضی وقت ها، فکر میکنم، آنقدر اشتباهات من زیاد شده و آنقدر وقت کم هست که زندگیم پوچ و بی معنی یه! پ ن: بیشتر در حالت دومی هستم تا اولی...