-
میرزا بنویس...
پنجشنبه 17 مهر 1393 03:09
زندگی در جریان است، صبح پا میشیم میریم سر کار، یه مختصر صبحانه و ناهار، عصری هم بر میگردیم منزل و تا غذایی درست کنیم و اخباری ببینیم شده شب و خواب. قکر کنم کلا زندگی همینه دیگه، یه چیز روتین، که البته طوفانی هم میشه بعضی وقت ها. احساس میکنم وقتم رو تلف میکنم، مثلا دوست دارم هر روز کتاب بخوانم، موسیقی تمرین کنم، درس...
-
اندر احوالات...
پنجشنبه 3 مهر 1393 05:15
نه که وقت نکنیم ها، نه! حوصله ندارم چ.س ناله هام رو اینجا بنویسم...
-
این روزها...
یکشنبه 30 شهریور 1393 19:11
این روزها همه چیز است، اما هیچ چیز سرجایش نیست...
-
شهریار...
سهشنبه 25 شهریور 1393 19:00
باید از محشر گذشت این لجنزاری که من دیدم سزای صخرههاست گوهر روشندل از کان جهان دیگر است. عذر می خواهم پری من نمیگنجم در آن چشمان تنگ با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند روی جنگلها نمیایم فرود شاخ زلفی گو مباش آب دریاها کفاف تشنهی این درد نیست...
-
اسباب کشی...
یکشنبه 16 شهریور 1393 23:34
برنامه دارم بعد از ژانویه خانه ام رو عوض کنم، از شهر برم شهرستان، فرض کن از تهران بری کرج، در مقیاس کوچکتر... چهار پنچ ماهی وقت دارم که دنبال یه آپارتمان بگردم، الان سه سال هست که اینجام و فکر میکنم بد نباشه تغییر جا. دارم کم کم جمع میکنم، خیلی از خرت و پرت ها رو دارم میریزم دور، خیلی هاش لوازم دست دومی هست که اون...
-
حالا بزار ببینیم چی میشه...
یکشنبه 9 شهریور 1393 21:42
آدم حالا بزار ببینیم چی میشه تو رابطه نیستم، میدونم با خودم چند چندم، همیشه اول هر رابطه ای به طرفم شرایطم رو میگم، گفتم ببین من شرایط کاریم و زندگیم اینه، و این شرایط تا 3 سال بعد تغییری نمیکنه، خیلی صاف و روراست و قاطع. نمیدونم طرف های مقابل من چی فکر میکنند که بعد از 3 ماه تازه میفهمند باید به این چیزها...
-
بت...
یکشنبه 9 شهریور 1393 07:05
هر رابطه ای، هر شخصی، و به طور کل هر چیزی یه بُت درونی داره. اونروزی که اون بت بکشنه و بگه جیلینگ، تمومه، سعی نکنید بدین چینی بند زن، بندش بزنه، تموم شد و رفت...
-
روزمره...
پنجشنبه 6 شهریور 1393 04:44
غرق در کار، طی میکنیم این زندگی بی محبت را...
-
اینه روزگار...
سهشنبه 28 مرداد 1393 05:51
قیصر: فکر کردی چی ننه؟ کسی از مردن ما ناراحت میشه؟ نه ننه... سه دفه که آفتاب بیفته لب این دیفال و سه دفه که اذون مغربو بگن، همه یادشون میره ما کی بودیم و واسه چی مردیم، همون جوری که ما یادمون رفته... این دوره زمونه کسی حوصله قصه شنفتن نداره...
-
تلاش...
شنبه 25 مرداد 1393 21:56
عمری تلاش کردم برای بدست آوردن، 2 ماه دارم تلاش میکنم برای بدست نیاوردن، برای پاک کردن، برای حذف کردن...
-
اینطوری ها...
یکشنبه 19 مرداد 1393 07:08
یه زمانی، تایپ میکردی بلاگ اسکای یا بقیه بلاگ های فارسی و به صورت اتفاقی روی به روز ترین وبلاگ ها کلیک میکردی و شروع میکردی به خواندن. اکثر وبلاگ های خوبی بودند، یعنی نفس وبلاگ داشتن، از تبلیغات و شکست عشقی و شوهری و اینها خبری نبود. الان خیلی از وبلاگ ها فقط تبلیغ هستند، یه سری از قدیمی ها هم که خاطرات خارج نویسی...
-
نزدیک ده سال شد...
سهشنبه 14 مرداد 1393 04:34
خوبیش اینکه میتونم گذشته ی خودم را توی این وبلاگ ببینم، اینکه چقدر بچه بودم و چه چرندیاتی مینوشتم ( نه اینکه الان نمی نویسم) و اینکه هر مطلبی یاد آورد یه داستان است. بعضی از داستان ها شفاف، انگار که همین دیروز بوده و بعضی از داستانها کمرنگ...
-
برنامه ی کودکی...
شنبه 4 مرداد 1393 22:00
نشسته بودم از بیکاری فکر میکردم، ما بچه بودیم واسه این درد چیکار کنم، چیکار میکردیم، اون موقع که اینترنت و شبکه های اجتماعی نبود. دبستان رو که حقیقتش زیاد یادم نمیاد، فکر کنم مثلا آخر های دبستان میتوانستیم آخر هفته میکرو بازی کنیم، بگذریم از دبستان. توی راهنمایی، تابستان که بساط میکرو و سگا براه بود، ولی بیشتر با بچه...
-
کار من...
شنبه 28 تیر 1393 20:40
از اینجا : " قبلاً تخصص من شاد کردن بود. بلد بودم چی کار کنم اما او را نمیتوانم. من چیزی نیستم که او بخواهد. کاری نمیکنم که او دوست داشته باشد. و وقتی ادای انجام کاری را در میآورم که او دوست دارد نتیجه افتضاح است. او همیشه میگوید اینطور نیست و میگوید من پسر خوب و مهربانی هستم. ولی هم من و هم او میدانیم...
-
یه دنیا خاطره...
پنجشنبه 26 تیر 1393 04:48
واسه ما یه عدد هست، بیش از دویست کشته... پشت هر کدوم از این آدم ها، داستان ها بوده، خاطرات بوده، لحظات غم و شادی بوده، عشق بوده، زندگی بوده... چقدر دولت های دنیا پست و حقیرند. خدایا، این عدالتی که میگفتی پس کو؟...
-
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر...
سهشنبه 24 تیر 1393 04:32
سنگدل ای زودتر میخواستی، حالا چرا...
-
حالت تکراری...
جمعه 20 تیر 1393 08:17
یادتونه هفته هایی که امتحان داشتیم میگفتیم شب امتحان تا 2 صبح بیدار میمونیم درس می خوانیم؟ بعد درست شب امتحان ساعت 8 شب همچین پلک ها سنگین میشد که 8:30 میرفتیم میخوابیدیم؟ حالا بقیه شب ها تا خود 12 بیدار بودیم. حالا شده داستان من، الان تقریبا ساعت 12 شب هست و من سر کار هستم، البته چه کاری، از تو خانه، با شلوارک، فقط...
-
همه جا سرای من است... رادیو پیام...
یکشنبه 15 تیر 1393 20:03
بعد از مدت ها، بالاخره توانستم یه اَپ پیدا کنم که رادیو پیام رو بدون قطع شدن مکرر، داخل گوشی و تبلت پخش میکند. خواستم بگم که الان بعد از یک هفته فهمیدم که مملکت ما همچنان دارد مرز های خفن رو طی میکند و از غرب و شرق سر تعظیم فرود می آورند تا شاید توجه ما را جلب کنند. همچنان ارتش سوریه به پیشروی ! ادامه میدهد و تروریست...
-
بله آقا...
شنبه 7 تیر 1393 07:09
آدم باس امیدش به خدا باشه، نه بنده خدا...
-
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا...
جمعه 6 تیر 1393 06:23
میدونم، راجب عشق عاشقی خیلی زیاد شنیدید و خواندید، این یکی هم روش. من تا حالا عاشق نشدم، یعنی شاید شده مثلا یکی رو خیلی دوست داشتم، ولی اینکه اون نفر واسم همه چیز باشه تا حالا نشده و فکر نکنم دیگه تو این سن بشه. من فکر میکنم عاشقی یه چیزیه که از توان هر کسی بر نمیاد، مثلا شهریار عاشق بوده، اون عاشق بود که بعد از...
-
گند زدم...
جمعه 30 خرداد 1393 06:41
یه سرور رو اشتباهی ریبوت کردم، حالا فردا بریم ببینیم چه گندی زدیم...
-
شکست...
چهارشنبه 28 خرداد 1393 05:51
نصفش رفت، به نصف دیگه مونده واسه تصمیم کبرای زندگیم...
-
ای امان...
یکشنبه 25 خرداد 1393 18:16
کل دنیا تب فوتباله، آنوقت این آمریکایی هایه ک.ن نشور، مثه بز، اصن انگار نه انگار. خاک تو سر کافرشون کنن. آخه من چی برم به رئیسم بگم که بزاره من دوشنبه ساعت 3 جیم بزنم برم فوتبال مملکتم رو ببینم؟ خارج گود: اون اسپری دست داور برف شادیه یا کف ریش ژلیت؟ این مسخره بازیا چیه آخه؟!!
-
نداریم...
شنبه 10 خرداد 1393 21:07
ذوالجلال و اکرام...
-
زندگی...
سهشنبه 6 خرداد 1393 04:26
تنها چیزی که باعث میشه فکر نکنم تو زندگیم رید.م، اینکه کار و درآمد خوبی دارم و کارم رو دوست دارم. در کل اینکه مستقل هستم خیلی خوبه. خدا کریمه... اگر یه چیزی نشد، بهترش تو یه زمان مناسب میشه.
-
وبلاگ فیل...
شنبه 3 خرداد 1393 23:55
مانیفیست فیلیست...
-
مصیبت...
شنبه 3 خرداد 1393 17:28
چند روز پیش طبق معمول توی ترافیک خرکی برگشتن از کار بودم، تو خط کناری یه ماشین شرکتی بود که روش بزرگ اسم کمپانی را نوشته بود و کنارش زده بود Disaster Recovery. راننده یه دختر مو طلایی خوشگل بود که داشت یه سیب خیلی قرمز رو مثل این فیلم پو.ر.ن ها گاز میزد. تو دلم گفتم الان فرض کن همچین صحنه ای تو خیابان ولیعصر، حتما یکی...
-
ای داد بیداد...
پنجشنبه 1 خرداد 1393 05:12
یعنی بعضی از این وبلاگ های ایرانی های مهاجر رو میخوانم، میگم خدایا اینا واقعاً اینقدر پول دارند و خوشند؟ اگر هستن چرا ما نیستیم....
-
خاطره...
سهشنبه 30 اردیبهشت 1393 04:42
آمدم به خاطره بگم برم. سال 2006 که ما دانشجو شهرستان بودیم، فینال جام جهانی بین ایتالیا و فرانسه، همون که زیدان با کله ی کچلش رو تو شکم ماتراتزی، با بچه ها نشستیم حساب کتاب. فرداش امتحان داشتیم، نمیدونم چی بود، یه چیزی ریاضی دار، گفتیم خوب بازی 10 شب شروع میشه تا 2 هم مراسم و اینها، درس رو بیوفتیم ترم بعد بر میداریم،...
-
بی تربیتی...
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 06:38
این حرفی که میزنم خیلی حرف مزخرف، خاله زنکی و بیخودی میباشد و نهایت بیشعوری من رو میرسونه، ولی دوست دارم بگم، هرچقدر هم بد باشه و به من ربطی نداشته باشه. یه فامیل داریم اینجا، هم سن خودمان، مادرش تو بیمارستان افتاده، یه طورایی شرایطش خوب نیست. پدر گرامش زنگ زده که تو از فلانی خبر داری؟ میگم نه ما زیاد با هم دیگه...