-
ای بری.نی به این زندگی...
شنبه 5 اردیبهشت 1394 22:09
این از اون رفیقمون، یکی از دوست های دیگه هم که پدرش فوت کرد و اون شده نان آور خانواده، پدر خود منم که بیماریش رید.ه به اعصابمون، زندگی شخصیم هم که نگم بهتره. اون وقت هر روز صبح باید پاشیم بریم سر کار، با لبخند، انگار هیچ اتفاقی هم نیوفتاده... سخته... به علی سخته...
-
مرغ همسایه غازه...
دوشنبه 31 فروردین 1394 06:30
میدونید، چندین بار نوشتم و پاک کردم، از بس دردش زیاده. خانواده ای، ظرف یک سال دختر بزرگشان بزرگترین ضربه رو از شریک زندگیش خورد و شکست، خرد شد. و دختر کوچیکه خانواده، توی تعطیلات نوروز و مسافرت با دوستان، تصادف میکنه و فل.ج میشه. درد داره، اینقدر درد داره که نمیتونم بدون نوشتن نقطه بین اون کلمه بنویسم، نمیتوانم باور...
-
اینجور آدم هایی هستیم...
یکشنبه 23 فروردین 1394 19:32
به لطف شبکه های اجتماعی، یه آینه ی تمام قد داریم از رفتارها و منشمون. این روزها که خبر ت.جاوز دو مامور در عربستان همه جا رو پر کرده، کاملا می ببینم که چقدر ما آدم ها میتوانیم پست باشیم، به همان اندازه ی دو نفر. موج جملات نژاد پرستانه و نفرت انگیز که عمل وقیحانه ی دو نفر را به یک قوم پیوند میزنند و با طعنه هایی مثل ملخ...
-
به یک مشاور نیازمندیم...
یکشنبه 16 فروردین 1394 19:58
پیرمرد چشم ما بود...
-
فوتبالیست ها
جمعه 29 اسفند 1393 13:03
امروز صبح کانال 5 ساعت 10.5 داشت کارتون فوتبالیست ها را نشان میداد، تیم ملی ژاپن با منتخب اروپا. آقا خیلی باحال بود، فکرش رو بکن کاکی وایاشی دروازه بود، بعد سوباسا و کاکرو خط حمله، یعنی رئال و بارسلونا هم از پس این همه ستاره برنمیایند. کلاً جالب بود، آخرشم باز گفتم ادامه این داستان در برنامه ی بعد...
-
پست بی عنوان...
دوشنبه 11 اسفند 1393 06:14
بعضی وقت ها، دل آدم پر از حرفه، ولی نمیشه بیانش کرد...
-
حالا باز خودت رو بگیر...
سهشنبه 14 بهمن 1393 06:19
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نینشان خواهد بو د زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود...
-
گرفتاری شدیم ها...
چهارشنبه 8 بهمن 1393 04:57
هنوزم بعضی شب ها خواب میبینم امتحان دارم و یک کلمه هم نخوانده ام و اصلا تاریخ امتحان یادم رفته است. هنوزم استرس میگیرم...
-
یعضی عکس ها بو دارند...
جمعه 3 بهمن 1393 05:57
یه گروهی تو وایبر هست، من، برادر و مادر. صبح ها که من و برادر از خواب پا میشیم، مادر که زمان چای عصرش هست یه عکس سلام میفرسته و من و برادر هم یه هایی میگیم و میریم سر کار. امروز یه عکس فرستاده بود، واسه ده سال پیش، مسافرت شمالی که به همراه خانواده دایی و عمو رفته بودیم، به نظرم عکسه بو لوبیا پلو میداد، یعنی اون لحظه...
-
دل آرام میگیرد...
دوشنبه 29 دی 1393 08:11
یک: من مسلمانم، البته به حرف و قلابی، نماز و دینمان رو سال 88 بوسیدیم گذاشتیم کنار، اعتقاد دارم ولی خوب نه اونطوری. دوم: دیشب یکی از پر استرس ترین شب های زندگیم بود، بد گذشت، از اون موقع ها بود که دلم یه آغوش میخواست، دلم میخواست فرار کنم از اون همه استرس. سوم: ترکش های دیشب امروزم باهام بود، دلم یه لحظه رفت سمت قرآن،...
-
عاشقان پنجره باز است...
سهشنبه 23 دی 1393 05:22
متاسفانه برای فرار از فکر و خیال و اینها، خودم رو غرق کار کردم و وارد یه باتلاقی شدم که هرچی بیشتر دست و پا میزنم، بیشتر فرو میروم. یه اراده قوی میخوام تا بزنم زیر میز...
-
تو ای پری کجایی...
چهارشنبه 17 دی 1393 05:16
با همین رفیقمون حرف میزدیم، میگفت بشین واسه خودت راه بکش، راه اقتصادی... گفتم روح من یه جایی مونده، اون سال های 30 و 40، یه موزیک براش میذاری، پرواز میکنه، گم شده تو اون زمان، همدم من هم توی همون زمانه، کسی که بدونه مزاج من به چیه، نریم با یکی آشنا شیم زبون هم رو ملتفت نشیم...
-
بهترین خاطره...
پنجشنبه 11 دی 1393 06:28
یه دو ساعتی مانده به پایان سال 2014، الان خیلی ها تو مرکز شهر جمع شدند و منتظر شروع سال نو، من چون آنکال هستم توفیق اجباری شده و نشسته ام خانه و کلاه قرمزی میبینم! آقای مجری پرسید بهترین خاطره ای که امسال داشته اید چی بوده؟ دقیقا یکسال پیش بود، همین روز ها، تهران بودم به همراه کسی که اون زمان دوستش داشتم و رفتیم کاخ...
-
چشم هایش...
شنبه 6 دی 1393 06:43
حوصله ام نمیاد برگردم مطالب قدیمی وبلاگ رو سق بزنم و پیدا کنم چه تاریخی نوشتم باید کتاب بخوانم، فکر میکنم اوایل تابستان بود، بله، همون موقع ها بود، قبلِ ماه مبارک. کتاب خواندن آداب داره، حس میخواد، شرایط میخواد، عشق میخواد و از همه مهتر، کاغذ میخواد. حس کتاب خواندن واسه ی من، به لمس و بو کردن کاغذ است، نه با یک انگشت...
-
شب یلدای خود را چطور گذراندید...
سهشنبه 2 دی 1393 05:05
محمد نوری گوش دادم...
-
این نیز بگذرد...
جمعه 28 آذر 1393 05:05
دروغ چرا، من از تعطیلی متنفرم، دلیل میخواید؟ چون وقتی سر کارم فکرم مشغول و دیوانه بازی در نمیارم. بخاطر نزدیکی به کریسمس، اداره خیلی خلوت شده و ملت کم کم دارند میروند پیش خانواده هاشون. واسه خانواده ی من داستان هر سال یه داستانه تکراری هست و همیشه همشان قول میدهند که امسال دیگه با هم باشیم و همیشه هم یک هفته مونده به...
-
سفر برای وطن...
سهشنبه 25 آذر 1393 05:02
دل آدم دیگه، گاهی وقت های میگیره، گاهی وقت ها دوست داره لحظه های خوب رو یادش بیاد. یادش بیاد شب های زمستون، تاریکی و سرمای پارک وی و اتوبوس های بی آر تی، یادش بیاد کهکشان عشق محمد نوری، یادش بیاد دست گرفتن ها و بغل کردن های معشوق تو 206 دلفینی... یادش بیاد ترافیک ولیعصر، یادش بیاد قدم زن های ولیعصر، یادش بیاد که هر...
-
منظره ی ویرانی ادم ها غم انگیزترین منظره ی دنیاست...
پنجشنبه 20 آذر 1393 18:41
یک ماه پیش بود حدوداً، مثل هر روز ساعت 7 رسیده بودم اداره و ظرف غذام رو از تو کیفم برداشتم و رفتم سمت آشپزخانه، توی مسیر توجه ام جلب شد به نوشته ی روی یکی از اتاق ها: لطفا وسایل شخصی خود را از این اتاق در تاریخ فلان بردارید. اتاق های خالی، جایگاه نیروهای قراردادی شرکت هستند، معمولا هندی و با ویزای کار، اون روز نوشته ی...
-
من تو زندگی قبلیم یک لاکپشت بودم که تو زندگی بعدیم میشم حلزون...
پنجشنبه 13 آذر 1393 05:27
تغییرات و من، مثل کارد و پنیر می مانیم، در مقابل تغییرات به شدت مقاومت میکنم و سفتم، مثل یک چوب، که اگر زیاد بهش فشار بیارید میشکنه. این تغییرات شامل همه چیز میشه، هم خوب هم بعد، مثلا من سال پیش که میخواستم ماشینم و تبدیل به یه چیز بهتر کنم تا 3 هفته غم میخوردم و استرس داشتم، یا الان که از طرف شرکت باید بریم اینور...
-
یهویی...
سهشنبه 4 آذر 1393 06:13
یهویی میاد رد میشه می خوانه: کجایی که از غمت ناله میکند عاشق وفادار....
-
نگراش و دیگر هیچ...
جمعه 30 آبان 1393 04:22
دارم نیمه تاریکِ ماه گلشیری رو میخوانم، زیاد نتوانستم با داستان هاش ارتباط برقرار کنم، اما یه مسئله ای ذهنم رو درگیر کرد است. شاید تا حدود 12 سال پیش، خواندن متن محدود میشد به روزنامه، مجله و کتاب که در بیشتر مواقع قواعد نگارش کامل رعایت میشد. اما الان خیلی از متن های توی اینترنت توسط افراد بی سوادی مثل من نوشته میشه...
-
خب حیفه...
پنجشنبه 22 آبان 1393 06:02
یکی از نشانه های پخته شدن اینه که وقتی سیب میخوری، غیر از اون شاخه ی سرش، هیچی دیگه نباید ازش بمونه، هسته و اینها سوسول بازیه... البته تو مهمونی سیب رو غیب نکنید، خوبیت نداره...
-
دلم از اون دلای قدیمیه، از اون دل ها است...
سهشنبه 13 آبان 1393 05:49
سنگ قبر آرزو -- آرتوش گل یخ -- کوروش یغمایی زمستون -- افشین مقدم
-
ممنون بلاگ اسکای...
یکشنبه 11 آبان 1393 19:25
10 سال پیش، اولین روزانه های کاملا شخصی من در سرور های بلاگ اسکای قرار گرفت. خیلی چیزها از اون موقع عوض شده، شاید به قول دوستی که در کامنت ها اشاره کرده، دیگه تلفن عمومی نیست و همه یه گوشی موبایل دارند، تو همون موبایلشم کلی تغییرات ایجاد شده و گوشی 2600 من تبدیل شده به اندروید. بگذریم که زمان میگذرد. یادمه یه مدت بلاگ...
-
آره اخوی...
پنجشنبه 8 آبان 1393 05:02
بعضی وبلاگ ها هم هست که فقط می نویسند تا بگن خارج اند. "آره آمریکا از این ورش تا آنورش 3 ساعت اختلاف، آره از سن خوزه تا نیویورک پرواز یونایتد رو با یه دیل خوب بوک کردم" این ها همونان که ژن سبزی پاک کردن + غیبت در وجودشان نهادینه شده...
-
روانی های پریشان...
چهارشنبه 7 آبان 1393 05:14
اعصابم خورد میشه وقتی کلی دوربین مخفی تو اینترنت و این ور آنور میبینم و همه دور یه موضوع می چرخند، ترساندن مردم. این آدم هایی که داستان این دوربین مخفی ها رو میسازند، یک مشت مریض روانی هستند، سادیسمی...
-
و یکسال پرید...
دوشنبه 5 آبان 1393 05:40
نمیدونم چه ریختی شد که از وقتی آمدیم غربت، روز تولدمان هم شد یه روز معمولی که خودمم هم یادم میرفت، شاید چون نه کسی بود که بهم تبریک بگه، نه کسی که یاد آوری کنه... القصه، دیشب منزل فامیل بودیم و همسرشان گفتند برنامه ات برای تولد 30 سالگیت چیه؟ ( تو پرانتز بگم که من تا دیشب 30 سالگی رو یه سن مثل بقیه سن ها میدانستم که...
-
شیخ ما...
یکشنبه 4 آبان 1393 18:24
خواجه عبدالکریم خادم خاص شیخ ما ابوسعید بود، گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایت های شیخ ما او را چیزی می نوشتم. کسی بیامد که «شیخ تو را می خواند.» برفتم. چون پیش شیخ رسیدم ، شیخ پرسید که «چه کار میکردی؟» گفتم : «درویشی حکایت چند خواست، از آن شیخ، می نوشتم.» شیخ گفت: «یا عبدالکریم! حکایت نویس مباش ، چنان باش...
-
فسیل...
یکشنبه 27 مهر 1393 19:22
زندگی من، مثل اون تصویر ها است که ملت چی فکر میکنند و در واقعیت داره چه اتفاقی میافته. دوستان فکر میکنند که در آخر هفته ما در حال ترکوندن و عشق و حال در کلاب ها هستیم، اما در واقعیت به خرید، اتو زدن و غذا درست کردن برای طول هفته میگذرد، یه فیلمی هم بشه شب میشینم میبینم. القصه، دیروز در حین چرخ زدن هایم در اینترنت و...
-
پسر نا خلف...
چهارشنبه 23 مهر 1393 05:27
احساس میکنم بچه ی خلفی نیستم، مخصوصا با پدرم، حالا هم که جدا از هم زندگی میکنیم رفتارم هم با مادرم همون شکلی شده. احساس بدیه. میدونید مشکل چیه؟ من یه آدم خرس گنده هستم که زندگیم رو دارم و دارم تنهایی زندگی میکنم، پدر مادرم که سه چهار ماهی از ایران میان پیشم، یه ماه اول خوبه، ولی بعدش ورود میشه به زندگی من. حالا نه این...