-
کول یا آن کول...
چهارشنبه 13 دی 1391 05:02
زندگی من، مثل همین وبلاگ میمونه، بعد از 7 سال نوشتن مستمر، غیر از یه عده دوست و خواننده ثابت و خودم، گذر کسی به این کلبه خصوصی من نمی افتد. زندگی خودم هم همینطوره، چند تا دونه دوست و همین. من آدم کولی نیستم، آدمی نیستم که از عکس انداختن کنار مجسمه آزادی و قرار دادن در فیس بوق لذت ببرم، کسی نیستم که اهل پارتی رفتن باشم...
-
منه یب.س
چهارشنبه 6 دی 1391 20:17
دیروز واسه شام کریسمس خانه ی یکی بودیم، که مقداری آدم خارجکی هم آنجا بود. بعد سه ساعت که رسیدیم و حرفیدیم، سر میز به زوج کنارم گفتم این خارجی ها چقدر یب.سن. بهم گفت ببین وقتی که تو بگی یعنی دیگه واقعاً چی هستند. پرسیدم یعنی چی؟ زوجش گفت یعنی تو خودت خیلی اینطوری هستی، دیگه تو این حرف رو بزنی یعنی دیگه ببین چی چیه....
-
و زندگی که میگذرد...
یکشنبه 3 دی 1391 04:06
فرودگاه واسه من یه نماد بود، نمادی که همیشه من اینور شیشه هستم و بقیه انور، واسم مهم نبود که آنور شیشه کی هست و از کجا میاد، واسم مهم بود که من اینورم. قبلن تر ها که فسقل بودیم، عمویی بود که می آمد و میرفت و ما هم بیخ ریش پدر مادر ساعت 4 صبح می رفتیم فرودگاه مهر آباد، گذشت و گذشت کم کم مهر آباد شد امام و عمو شد پسر...
-
روابط اجتماعی یا سوشیال نتورکت را عشق است...
شنبه 2 دی 1391 06:52
فیس بق ندارم، یعنی داشتما، تا حدود دو سال پیش، بعدش به خودم گفتم که این بوق واسه آدمهای تنهاست، ما هم که خدا زده تو سرمان تنها هستیم، دیگه چرا پرچمش کنیم؟ بعدش دی اکتیوش کردم تا یه 6 ماه پیش، بعد اتفاقی یه لینکی پیدا کردم که خوده بوقش گفته بود اگه اینجا بزنید و 14 روز وارد نشید پروفایلتان پاک میشه، ما هم زدیم و خلاص....
-
زندگی الکی...
جمعه 1 دی 1391 17:52
پدر و مادر آمدن اینجا، خب نیاز به گفتن نیست که بسی خوشحالم، مخصوصا آنکه یک چمدان خوراکی آوردن. پدر و مادرم پیر شدن، وقتی آدما دیر به دیر همدیگر را میبینند پیری مشخص میشه، پدرم خیلی پیر شده و میترسم، پدرم داره فرتوت میشه، مادرم هم همینطور. مادرم هر روز میگه انشاالله توام سر رو سامان میگیری، مادرم همه رو دعوت میکنه، پسر...
-
مجتمع کامپیوتری پایتخت...
یکشنبه 26 آذر 1391 07:24
یه زمانی، اون قدیم ندیما که ما تازه کامپیوتر خریده بودیم و مجتمع کامپیوتری پایتخت مهد سی دی بازی بود و کلا کلمان مثل الان بو قرمه سبزی میداد، پنجشنبه شب ها به اتفاق خانواده میرفتیم پایتخت، یه سری سی دی بازی می گرفتیم، بعدشم میرفتیم توی ظفر، رستوران ساج، سیب زمینی میخوردیم یا غذا، غذاش یادم نیست ولی سیب زمینی سرخ کرده...
-
سردرگمی...
یکشنبه 12 آذر 1391 18:07
قبل از اینکه کلمه ورود رو بزنی و وارد محیط نوشتن وبلاگ بشی، کلی نظر و عقیده میاد تو سرت که بری بنویسی، وقتی که وارد میشی همشان پوف میشند میرند هوا. هفته گذشته خیلی درگیر بودم و تقریبا شبانه روز سر کار بودم، سخت گذشت یه طورایی... خارج گود: از اون رابطه چیزی حدود 6 سال میگذره، تو حالا چند سالی هست که ازدواج کردی. دیشب...
-
مشکل از منه...
دوشنبه 22 آبان 1391 19:19
من آدم تلافی کنی نیستم، یه اخلاق گند دارم و اونم اینه که اگر با کسی مشکل داشتم باشم همون موقع با یه لحن تخیلی بهش میگم. حالا الان میگن تو داری تلافی میکنی، چرا، جریان داره... خانواده ما، حدود 10 تا پسر داره، یعنی پسر عمو و دایی و اینها، بین تمام اینها، من از همه کوچیکترم، و خب کلاً نخودی حساب میشدم. از همون دوران...
-
و چه گذشت...
سهشنبه 16 آبان 1391 19:44
راست میگی، شد 8 سال، هشت سال از تولد Friends گذشت. زود گذشت؟ نه، سخت گذشت؟ آره، خیلی هم سخت. روزیکه این وبلاگ را درست کردم، تازه شده بودیم دانشجو، اونم وسط کویر، تک و تنها با اینترنت دایل آپ نفتی... شاید به خاطر فرار از تنهایی بود و شایدم به خاطر سرگرمی، توفیقی نمیکنه، هر دو یکیه. از 8 سال پیش تا حالا به هدفم هایم...
-
تو موقعیتشم که میگم...
چهارشنبه 10 آبان 1391 03:27
بری بیرون، داد بزنی آخه چرا هیچ چیزی نمیگی دردی که از رو درموندگیه و استیصال هست...
-
سندی...
دوشنبه 8 آبان 1391 23:36
والله ما یه سندی میشناختیم، اون زمانی که راهنمایی بودیم میخوند دختر حاجی الماس، تیپ میزنه چپ و راست، بعدش نوار کاست هاش رو تو مدرسه یواشکی دست به دست میکردیم تا هم از روش کپی کنند، آپلودری بودیم ها. اِنی وی، این سندی رو من دیگه هیچ وقت ازش نشنیدم و فکرم نمیکنم دیگه آلبوم داده باشه بیرون و کلاً عددی نبود که بخواد زندگی...
-
گاهی به آسمان نگاه کن...
جمعه 5 آبان 1391 07:25
باید اعتراف بکنم من نیز گاه به آسمان نگاه کرده ام... دزدانه! در چشم ستارگان... نه به تمامی اشان تنها به آنها که شبیه ترند به چشمان تو جناب پیمان یزدانیان، سلام! نمیدانم آن زمانیکه که شروع به ساخت آهنگ عروسی مردگان کردید، در کدام عالم و با کدام معشوقه در حال سیر و سلوک بودید، من هیچ چیزی از شما نمی دانم... اما اگر روزی...
-
کی بود کی بود من نبودم...
دوشنبه 1 آبان 1391 06:51
نام جدید مملکت...
-
امان از دل...
جمعه 28 مهر 1391 02:58
تا دو ساعت دیگه باید برم فرودگاه، عزیزی را ببینیم که می آید، و من عجیب از هر فرودگاهی متنفرم. دلم هوس کرده، نه، هوس رطب نکرده... هوس اون بوی مهمونی هایی که وقتی وارد میشی بوی عطر برنج و زعفران، قرمه سبزی و قیمه بادمجان و مخلوط تمام بوی خوب دنیا رو میده... دلم هوس اون حالت شیکم گندگی بعد از درو کردن شام و شب نشینی و...
-
درماندگی...
دوشنبه 17 مهر 1391 06:10
دیشب نشستم به تماشای فیلم در انتهای خیابان هشتم ، با بازی صابر آبر، ترانه علیدوستی و حامد بهداد. قصه درماندگی یک خواهر، یک شوهر و یک دوست برای جمع کردن صد میلیون دیه و نجات برادر. فیلم فوق العاده بود، اولین فیلمی بود که حامد بهداد، دست از حامد بهداد بودن برداشت و این را باید به علیرضا امینی در مقام کارگردان تبریک گفت....
-
آزمایشگاه...
پنجشنبه 13 مهر 1391 19:06
تو لَب (آزمایشگاه) نشسته بودم، داشتم یه سری برگه پرینت میکردم واسه فردا، هیشکی تو اتاق نبود، کم کم داشتم جمع و جور میکردم که استادم آمد تو اتاق نمیدونم چیکار کنه! پرسید چطوری؟ چرا تو ساختمان مرکزی نمیبینمت؟ گفتم خوبم، مثل همیشه داشتم میرفتم گفت صبر کن، چرا ترم بعد اسم ننوشتی؟ گفتم خسته شدم دیگه از درس خواندن، حوصله...
-
دخترک...
یکشنبه 9 مهر 1391 08:37
زنگ زده بود واسه احوال پرسی. دخترک میگه دیشب تهران بارون آمد، رفتم زیر بارون قدم زدم، بیاد تو که عاشق پاییزهای تهران بودی. میگم نگو، الان خرابم، نگو شروع میکنه از اوضاع احوال ماشینش گفتن، میپرم وسط حرفش، بی مقدمه، میگم میخوام یه چیزی بگم، بگم؟ میگه: بگو گفتم زندگی گهی داریم، هممان. سکوت شد، گفت میترسم، میترسم از...
-
خسته...
چهارشنبه 5 مهر 1391 22:33
خسته ام رئیس! خسته از تنها سفر کردن تنها مثل یه چلچله زیر بارون خسته از اینکه هیچ وقت رفیقی نداشتم پیشم باشه ازم بپرسه از کجا آمدی، به کجا میری یا چرا خسته از اینکه آدمها همدیگر را اذیت میکنن خسته از تمام دردهایی که تو دنیا حس میکنم و میشنوم خسته ام رئیس! خسته... مایکل کلارک، مسیر سبز .
-
بچه...
دوشنبه 3 مهر 1391 06:50
8 سال از نوشتن در این وبلاگ میگذره، یعنی مهر امسال باید بره کلاس دوم ابتدایی. اینجا مثل زندگی واسه من میمونه، هر مطلبی که گذاشتم من رو یاد یه قسمت مهم از زندگیم میندازه، یه قسمت هایی از وجودم که خواستم توی خودم دوباره مشق کنم. خواستم بگم اینجا، این محیط واسه من حرمت داره، احترام داره. واسه همین شاید برای نوشتن یک...
-
زندگی...
یکشنبه 2 مهر 1391 20:48
راهی که من توش هستم و بنا به هزار دلیل انتخابش کردم، توش خبری از شبکه های اجتماعی، الکل، کلاب و سیگار نیست، یه پیانو هست و یک لپ تاپ و فیلم های شبانه، همین و بس. به قول یکی از دوستان، از آدمیزاد فراری ام، واسه همین زیاد واسم فرقی نداره ایران یا آمریکا، هرجا درآمدی داشته باشم که کفاف زندگی معمولی ام رو بده، همون جا...
-
من نابود...
یکشنبه 2 مهر 1391 11:20
تو این فیلمه که بر اساس واقعیت هم ساخته شده، پسره پامیشه، شناسنامه و هویت و همه چیزش رو پاک میکنه، بی هیچ پولی میزنه به طبیعت وحشی، محو میشه. حالا من، کمرنگم و میخواهم محو شم، دوستان، رفقا، باور کنید من اینطوری راحترم...
-
رادیو...
شنبه 1 مهر 1391 09:53
رادیو، شاید اولین باری که برام واقعا مهم شد تو دبستان بود، اون موقعی که بچه بزرگتر های فامیل راجب برنامه راه شب پنج شنبه و داستان های باور نکردنیش صحبت میکردند. بعدن ها، زمان کنکور، پنچ شنبه ها کلاس کنکور داشتم روبروی پارک ساعی، کلاس تا 8 شب طول میکشید، یه رادیو داشتم با 2 تا باطری قلمی، اون موقع موبایل و ام پی تری...
-
دختر دایی...
یکشنبه 26 شهریور 1391 08:48
ما یه دختر دایی داریم، یعنی دو تا، البته کلا سه تا، حالا هر چی این دو تا دختر داییمون رو ما کلا در عمر شریفمان فکر کنم 10 بار هم ندیدیم، حالا میپرسید چرا؟ چون از نظر زن دایی شریف، ما کافر هستیم، و از نظر ما، زن دایی خر است... بگذریم، از بحث دور نشیم، این دختر دایی ما زنگ زده بود چند روز پیش، مسلماً اول دایی جان زنگ...
-
جاهلی...
چهارشنبه 22 شهریور 1391 18:17
آقا ما یه زمانی پیش دانشگاهی بودیم، دوران جاهلیت اون زمانها، بعد مدرسه ما 2 تا کلاس پیش دانشگاهی داشت، کلاس اولیه بچه درسخوان ها بودند، ما کلاس پایینی ها بچه تنبل ها. بعد آقا ما چهار نفر بودیم، هر کدام اندازه خرس، یعنی یال و کوپال و این حرف ها، قد بلند، شیکم دراز، سینه ستبر، بعد ما 4 تا دو تا میز اول میشستیم، من و علی...
-
کوزت و دیگر هیچ...
دوشنبه 20 شهریور 1391 21:14
از کار قبلی آمدیم بیرون که هم درس بخوانیم هم دنبال کار نون و آبداره دیگه ای بگردیم، نتیجه اینکه ریدیم به هر دو و نه درس درست درمونی میخوانیم نه کاری پیدا میشه. آقا من یک عشقی دارم تو زندگیم، اونم پیانوم هست، یعنی یادش که میوفتم میگم گور بابای آمریکا بزار بلیط یه سره بگیرم برم پیش معشوقم، بعد در همین حال و حول مغزم...
-
دنیای بزرگِ بزرگ...
دوشنبه 20 شهریور 1391 07:51
امروز صبح هوا پاییزی شد، خنکه خنک... از صبح یه دلشوره دارم، دلشوره اول مهر، فکرم میره سمت زمان دانشجوییم و دوستان اون زمانم. فکر کنم کلا زندگی من دو بخشه، یکی زمان قبل دانشگاه و یکی هم بعدش. این هوا، هوای دلهره و شور و شوغ اول مهره، همون هوایی که عصرهاش موقعی که دبستان میرفتیم جودی آبوت نشان میداد. یادم میاد یکشنبه ها...
-
سوال...
یکشنبه 5 شهریور 1391 21:15
هفته بعد، یکی از بزرگترین گردهمایی های انتخاباتی دموکرات ها در شهر ما برگزار میشه و اوبوما هم به سوال های مردم جمهوری خواه شهر ما پاسخگو خواهد بود. میخوام شانسم رو امتحان کنم و ببینم فرصت پیش می آید این دو سوال را از رئیس جمهور بپرسم یا خیر. 1- به عنوان یک شهروند ایران از شما سوال دارم، چرا تحریم هایی که مستقیما مردم...
-
جهان پهلوانا صفای تو باد...
چهارشنبه 25 مرداد 1391 02:59
-
او و دیگر هیچ...
شنبه 31 تیر 1391 23:37
بین این دو پست فاصله ی بسیاری افتاده است، دو هفته قبل سفری داشتم به کانادا، غریب بود واسم. هفته پیش بریدم و برگشتم تهران، نه کسی آمده بود فرودگاه و نه کسی انتظارم رو میکشید، غیر یک دوست. هر دو تصمیم گرفتیم برگردیم ایران زندگی کنیم، ولی خانواده هر دومان مخالف، میگویند تصمیم احساسی، و من عجیب فکر میکنم منطقی ترین کار...
-
انگار نه انگار...
سهشنبه 6 تیر 1391 23:35
یکی از اتفاقات خوبی که هنوز میوفتد (تاکیدی)، طنز نوشتن پوریا عالمی در مطبوعات است، البته همانطور که خودش در انگار نه انگار گفته تمامی مطالب وبسایت همانند مطبوعات، با حذف و تعدیل در اینترنت باز نشر میشه. پوریا عالمی: طنز نویس، سیبیل این میشه شناخت من ولی فکر میکنم از اون بچه های باصفای روزگار باشه که هم ادبیات حالیشه و...