.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

هری پاتر...

سال دوم دبیرستان بود که با هری پاتر آشنا شدم، اتفاقی، مادر یکی از کتاباش رو گرفت و من شیفته...
بگذریم، این هری پاتر جیگری ما، یه ظرفی داشتن به نام قدح اندیشه، داستان هم از این قرار بود که هر چند وقتی که ذهنشان پر میشد این ذهن بد مصب رو خالی میکردند تو این قدح و بعدا هروقت بهش احتیاج داشتند با چوبدستی که داشتند میدیدند.
آی چقدر حصودیم میشه که چرا من یه قدح اندیشه ندارم.
اگر داشتم چی ها رو میریختم؟؟؟؟؟؟
دلم یه مسافرت از نوع خفن تنها و باحال میخوام، دله دیگه حداقل تو فکر و خیال یه حالی میکنم.
از رفقا هم که دیگر کسی نمانده، علی که ازدواج کرد و رفت، من ماندم و بهار و حوضمان.
شب قبل از نامزدیش باهاش رفتم بیرون میگم ببین داداشه من این خوش خوشان 2 ماه اوله، بعدش همین دختر خانم محترم چنان ... ازت سرویس میکنه که اون سرش ناپیدا...