همسر میگه خوشحالی که این کار را انجام دادیم؟ سکوت میکنم، میگه ناراحتی؟ هیچی نمیگم.
اما پیش خودم میگم من قبل از تو همه چیز داشتم و الان هیچ چیز ندارم غیر از تو، که تو از همه برای من با ارزشتری، ولی از تمام علایق و خوشحالی های خودم گذشتم، دقیقا چیه این زندگی من رو باید خوشحال کند؟
گره ی کوری که افتاده؟ نخوابیدن های هر شب و مراقبت؟ بیماری که مخفیش میکنم چون پولمان نمیرسد؟ دقیقا چه چیزیش...
بیشتر از دو سال است که این درد باهام است، هر روز و هر ساعت و تقریبا از پنج ماه پیش داره فشار خیلی بیشتری به روح و جسمم میاره، شدم محبوس در ذهن و جسمم.
از هفته ی پیش به اوج خودش رسیده است و بعضی وقت ها میشه که آرزو میکنم دیگر بلند نشوم، توان این همه فشار را ندارم.
مرگ از نظر من مثل بیهوشی است، نیست میشی، حتی متوجه نمیشی که دیگر وجود نداری، سیاهی مطلق، خودت را از آن بالا نمیبینی، تمام میشی و میری...
شاید فکر میکردم اگر بنشینم و تماشا کنم، عمر خودش میآید و میگذرد و تمام میشود، و نیازی به شروع دوباره نخواهد بود.
اما... نمیگذرد...