.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

دیوار...


مرا به آتش بکشید ... مرا آتش بزنید تا فراموش کنم زندگیم دیواری بیش نیست ... فراموش کنم روزی دیوارها مرا به خود می کوبیدند و زندگیم را تباه می کردند ... دیوارهایی که همه سنگی بودند و مرا سنگی کردند ... لطفا مرا آتش زنید ... دیوارها مرا انتظار میکشند ...

توافق...

توافقی 2 جانبه، پایانِ یک دوستی دیگه!
به این نتیجه رسیدیم که راه هر کدام از ما جداست، جدا بود، نبود؟ قبول کردیم که تمامش کنیم.
----------------------------------------
یک دوستِ قدیمی (خیلی قدیمی) از ظهر که خبر به گوشش رسیده تا حالا 4 بار زنگ زده، هی میگه سوءِ تفاهم شده، هی میگه من موندم شما 2 تا هیچ اختلافی با هم نداشتید! چی یک دفعه پیش آمد که اینطوری زدید به تیپ هم؟ میگه می خواهی یکی از بچه ها رو بفرستم جلو؟
میگم دست بردار بابا، اینم مثل بقیه، چیزی نشده، دو تا آدم عاقل یک تصمیم گرفتن، هر دو هم راضی هستند.
میگه نیستند دیگه، نیستند، من الان از حال اون خبر دارم، خود تو هم که روزگارت معلومه!
میگم من که چیزیم نیست!
میگه آره به ظاهر، ولی احمق من چندین سالِ تورو میشناسم، میدانم الان چه مرگته!
میگم چرا داری این کارا رو میکنی؟
میگه تو یک دفعه به من کمک کردی، حالا نوبت من هست.
میگم من به کمک کسی احتیاج ندارم، در ضمن اتفاقی نیافتاده.
بعد از کلی فک زدن به این نتیجه رسید تلفنی نمیشه، حالا قرارِ ساعت 8 بیاد دنبالم حضوری صحبت کنه!
پ ن: باور کن بی فایده است...
ساعت 12 شب.
قبل از اینکه بیاد رفتم نیم ساعت پیاده روی، هوا عالی بود و سرد، سوار ماشین که شدم گفتم ببین یک کلمه هم نمی خواهم بشنوم.
میگه چرا.
میگم باور کن هیچ چیزی نشده، من خوبم.
میگه میدونم، تو همیشه خوبی، ولی اون...
میگم ما 2 تا از اول قرار گذاشتیم که عاطفی نشه، من تا جایی که توانستم نگذاشتم حالا اون چه فکر رو خیال هایی کرده دیگه مشکل من نیست، من سرِ حرفم هستم.
پ ن: گفتم فایده نداره.
خارج گود: یک حس بهم میگه صبر کن، یک چند روزی صبر کن، یک اتفاق خوب می افتد.
----------------------
راستی، قبل از این جریانها، 2 روزِ تابستان من شروع شدِ، خیالم از خیلی چیزها راحت شده و خوشبختانه واحد تابستانی ها رو هم پاس کردم...

سر حال...

بعد از کلی روز که مزخرف بودم و بد اخلاق، یک امشب سرِ حال بودم، میخواستم تمام گندهایی که این چند وقتِ زده بودم رو از دلش در بیارم و فردا هم ببینمش، حالا نمیدانم اون کدام گوری رفته که نه جواب تلفن رو میده و نه جواب مسیج رو.
پ ن: شاید حالا اون حال و حوصله نداره...

عذاب...

هم بخواهی همه چیز رو بگی و هم بخواهی که هیچ کس نفهمه!
هم بخواهی تمام وقایع روز رو کامل بنویسی و هم بخواهی طوری بنویسی که خودت سر در بیاری.
پ ن: این میشه یک عذاب بزرگ...

ترحم...

همه ماها نیاز به ترحم داریم، نیاز به توجه داریم، نیاز داریم که بگیم: هی... من هم هستم!
پ ن: اول از همه خودِ من...