.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

دو به هم زنی...

 
اولش نمیخواستم موضوعی به این بی اهمیتی رو اینجا بنویسم ولی دیدم اولا من اینجا خاطراتم رو می نویسم و دوما اسم وبلاگ دوستان است، پس تصمیم بر این گرفته شد که نوشته شود.
شروع این ماجرا بر میگردد به دو هفته پیش، جمعه شبی که احساس کردم یک دوست، که شاید بشه بهش گفت دوست خوب ولی در مقیاس خیلی کوچولو به نام رضا( قبلا آشنا شدین، همان توپولی) داره سعی میکنه رابطه بین من و مهسا رو بهم بزنه، خیلی برام جالب بود که رضا چرا داره این کارها رو میکنه، شاید به خاطر نفرت عجیبی هست که از مهسا داره و خوب همیشه پنهان میکنه، خوب سر ماجرای پارسال که فکر میکنم همین موقع ها بود مهسا یک عمل واقعا بچه گانه انجام داد و رضا هنوز از دستش ناراحت است، با اینکه مهسا همیشه بابت اون ماجرا عذرخواهی میکنه و خودش هم معترف هست که بچه گانه رفتار کرده ولی گویا رضا هنوز که هنوز از مهسا دل پری داره، حداقل ما 3 تا که میدانیم!
تو این دو هفته راه خودم رو در پیش گرفتم، سکوت. خوب خیلی موقع ها سکوت و گذر زمان مشکلات رو حل میکنه، تو این دو هفته رضا خیلی مهسا رو چزوند و مهسا هم همیشه غرغراش رو سر من خالی میکرد که تو چرا هیچ دفاعی نمیکنی؟ منم همیشه میگفتم بگذار ماجرای شما دوتا یکبار برای همیشه حل شه همه ماها راحت میشیم.
تا اینکه این هفته از وسط های هفته دیدم نه خیر، اوضاع که خوب نشد هیچ داره بدتر هم میشه و من رو هم وارد این ماجرا کردند،‌ از شما چه پنهان این آقا رضا فوق العاده باهوش هستند و در زیرآب زدند استاد، از هر ماجرایی که برای من پیش میامد بر میگرفت میرفت می گذاشت کف دست مهسا.
آخ دیشب داشتم به این فکر میکردم که یکی، فقط یکی از کارهایی رو که رضا انجام میدهد رو به آرزو بگم، خوشبختانه آنقدر اینها به من اعتماد دارند که حرفم رو قبول کنند، ببینم باز قصد ازدواج با رضا رو داره؟ ولی باز به کلام خودم رسیدم: به من چه!
امروز که دیگه واقعا شاکی شده بودم، آقایان پا میشن میان سر کلاس، نه جزوه مینویسند، نه به درس گوش میدهند، نه ساکتند، آخرش هم دوقرتونیمشان باقیه( درست نوشتم؟ )
تو این وسط ها مهسا تصمیم گرفت که رضا رو اذیت کنه، به من گفت من گفتم به من چه! نتیجش اینکه دعوای وحشتناکی شد بین من و رضا تو دانشگاه و مهسا و من بیرون دانشگاه، همش هم تقصیره هر سه تامان هست.
به قول سامان اولین باری بود که دیده شد روزبه( من ) عصبانی میشه و ترجیح میدهد بر سر کلاس.
البته شاید بشه گفت که دعوای من و مهسا تقصیر من بود چون در بدترین زمان و مکان دیده شد، حرف نامربوطی هم زد، خنده نامربوطی هم کرد، منم فقط بهش گفتم احمق بیشعور، باحالت خیلی جدی، حالا همچین بیراه هم نگفتم!
وای... الان مونا به درد رضا میخوره، همچین میچزونه، میچزونه که آدم حال میکنه، بدبختی اینکه اونم نمیدانم چه گندی اصفهان بالا آورده که بعد از عید یک بار دیده شد و بعدش برگشت اصفهان.
چرا موقعی که باید بعضی افراد باشند نیستند و موقعی که اصلا نباید باشند هستند؟
چرا... 

تاتی تاتی...


خیلی موقع ها، نیاز داریم که یکی دست ما رو بگیره و دوباره تاتی تاتی کردن رو یادمان بده!
پ ن: از حماقت ها جلوگیری میکنه، موافقی؟

حیات یا...

die
تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان تر است... سهل است که انسان بمیرد، تا آنکه به تکدی حیات برخیزد.!.!.!.

تجربه...

خودم هم نمی دانم چرا دارم این حماقت رو انجام می دهم!
حماقت از نوع محض، یعنی دقیقا می دانم شانس موفقیتم کمتر از 10% است، حالا چرا دارم این کار را میکنم ماندم!
وقتی فکر میکنم، میبینم الان بهترین موقع است، یعنی زمان خیلی خوبی هست.
وای از همین الان دارم به بعدش فکر میکنم میبینم چیزی جز بدبختی نیست، ولی این مورد رو باید، باید تجربه کنم.
برام دعا کنید!

آبروریزی

خسته و کوفته بودم. سه چارم مساحت دانشگاه رو در حال حرص خوردن گز کرده بودم. یه خروار کتاب کولم بود و داشتم هلاک می شدم. وقتی رسیدم به شادی زبونم در اختیار مغزم نبود و نمی فهمیدم که دارم چی  بهش می گم. خیالم راحت بود که می فهمه در چه حالیم و زیاد ناراحت نمی شه. این وسط یه آدم آشنا که عادت داره از حرفای من موقع خستگی بل بگیره، سر رسید. یه چیزی تو مغزم گفت مراقب زبونت باش ولی واقعا در اختیار خودم نبود.

 

فکر می کنید چی گفتم؟ خودم هنوز باورم نمی شه که جلوی این آدم این حرف رو زدم!

 

به شادی گفتم بیا بریم پایین. گفت که چی بشه؟ گفتم مگه تو نمی خواستی بری بوفه؟ پس چرا وایسادی داری عین بز منو نگاه می کنی؟

 

باور کنین که ما انقدر بچه های مودبی نیستیم که بز بین ماها خیلی دور از ادب باشه. ولی پق خنده ی اون آشنا باعث شد بفهمم که چه افتضاحی به بار آوردم! شادی که عین خیالش نبود. واسه ی اون آشنا خوب شد که یه دستاویزی برای مدتها ما رو اذیت کردن پیدا کرد.