.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

آبروریزی

خسته و کوفته بودم. سه چارم مساحت دانشگاه رو در حال حرص خوردن گز کرده بودم. یه خروار کتاب کولم بود و داشتم هلاک می شدم. وقتی رسیدم به شادی زبونم در اختیار مغزم نبود و نمی فهمیدم که دارم چی  بهش می گم. خیالم راحت بود که می فهمه در چه حالیم و زیاد ناراحت نمی شه. این وسط یه آدم آشنا که عادت داره از حرفای من موقع خستگی بل بگیره، سر رسید. یه چیزی تو مغزم گفت مراقب زبونت باش ولی واقعا در اختیار خودم نبود.

 

فکر می کنید چی گفتم؟ خودم هنوز باورم نمی شه که جلوی این آدم این حرف رو زدم!

 

به شادی گفتم بیا بریم پایین. گفت که چی بشه؟ گفتم مگه تو نمی خواستی بری بوفه؟ پس چرا وایسادی داری عین بز منو نگاه می کنی؟

 

باور کنین که ما انقدر بچه های مودبی نیستیم که بز بین ماها خیلی دور از ادب باشه. ولی پق خنده ی اون آشنا باعث شد بفهمم که چه افتضاحی به بار آوردم! شادی که عین خیالش نبود. واسه ی اون آشنا خوب شد که یه دستاویزی برای مدتها ما رو اذیت کردن پیدا کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد