میرم دم غروبی با آبپاش حیاط را آب و جارو میکنم، بوی خاک و هوای بهار پرتم میکنه به گذشته ی دور، به مسافرت های دست جمعی، به آدم هایی که دیگه نیستند، بغض میکنم...
اذان آقاتی، من رو یاد دوران راهنماییم میندازه، مستاجر بودیم، یه محله کوچیک با 6 یا 7 تا خانه ی دو طبقه.
اون موقع کامپیوتری وجود نداشت،میکرو بعد سگا بود، البته ما بچه ها همش تو کوچه یا داشتیم فوتبال بازی میکردیم، یا اینکه با دوچرخه ی کوهستانمان، از این ور میرفتیم اون ور.
پشت خانه ی ما، دیوار مسجد بود، مسجد آرامی که فقط اذان مغرب را از بلندگو با صدای آهسته پخش میکرد، همیشه هم با صدای آقاتی...
الان خیلی ها از اون محله رفته اند، بعضی ها از زندگی، بعضی ها از محله، بعضی ها از شهر و بعضی ها از کشور...
الان که فکر میکنم، میبینم زندگی چه میگذرد... بخواهی نخواهی...
امشب اتفاقی یه تیکه فیلم 4 دقیقه ای از تلاوت شجریان در مراسم ختم پدرش دیدم، بعدش دیدم هنوز احتیاج دارم، زدم تلاوت راغب مصطفی غلوش رو گوش کردم، پرواز کردم...پرواز...
بعضی وقت ها اینقدر عاصی و کلافه میشم که میخوام برم، فقط برم...
امروز یکی بهم گفت تو چرا اینقدر درگیری و نیستی؟
گفتم از یه جایی به بعد، دغدغه ی زندگیت میشه نون، نمیشه کاریشم کرد، میدونی پشتیبانات اون سر دنیا هستند و اینجا، فقط خودتی و خدا، کم کم چیزایی که باعث میشه بین تو و نون در آوردن فاصله بیوفته رو میزاری کنار...