.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

شب یلدا...

از بهر روز عید،سلطان محمود خلعت هر کس را تعیین می کرد.چون به تلخک رسید فرمود که پالانی بیاورید و بدو بدهید چنان کردند.چون مردم خلعت پوشیدند.تلخک آن پالان را دوش گرفت و به مجلس سلاطان آمد.
گفت:ای بزرگان،عنایت سلطان در حق من بنده از اینجا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه ی خاص از تن خود برکند و بر من پوشانید!

شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟
گفت: دلالان را.
گفتند: چرا؟
گفت:از بهر آن که من به سخن دروغ ایشان خرسند بودم،ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند!

درویشی گیوه در پا نماز می گذارد،دزدی طمع در گیوه او بست.
گفت: با گیوه نماز نباشد.
درویش دریافت.گفت:اگر نماز نباشد گیوه باشد.

از کلیات عبید زاکانی



فردا شب، شب یلداست، بهانه مناسبی برای دور هم جمع شدن و خوش بودن
هنوز دور هم جمع شدن خانواده مادری و آجیل خریدن پدرم رو یادمه!هر سال پدر بزرگم فال حافظ می گرفت و عجب درست در می آمد،ولی از وقتی رفته شده کار دایی بزرگه،بد نمیگیره ولی کلی راه باید بره تا به گرد پدربزرگم برسه!
متاسفانه مثل سال گذشته من کنار خانواده ام نیستم.
اگه فال حافظ گرفتید یه دونه هم برای من بگیرید،نیتش هم همین الان کردم.
امیدوارم همتون شب خوبی داشته باشید...

باران

سلام من باران هستم. شاید بعضی ها وبلاگ من رو دیده باشن. به هر حال من و روزبه تصمیم گرفتیم در یک اقدام شیطنت آمیز دو نفری اینجا بنویسیم. بیشتر برای اینکه ببینیم این سیستم گروهی بلاگ اسکای چه طوری کار می کنه. من قول دادم که بیشتر از سه خط بنویسم. پس اینجوری شروع می کنم:

اولین باری که من اسم وبلاگ رو شنیدم تابستون هشتاد و یک بود. شیش ماهی طول کشید که برای اولین بار یه وبلاگ دیدم. اولین وبلاگ روزبه. فکر می کنم الان فعال نباشه. اولین کامنتی که براش گذاشتم یه فاجعه ی به تمام معنی بود. اصلانمی دونستم که این کامنت رو همه می بینن. بعدش هم مدام غلط دیکته ای می گرفتم. بالاخره باید یه جوری مردم آزاری می کردم.

اواخر خرداد هشتاد و دو اولین وبلاگم رو درست کردم که بنا به دلایلی مثل لو رفتنش جلوی کسی که نمی خواستم یادداشت هام رو بخونه بعد از مدت کوتاهی دیگه ننوشتم.

روزبه از بلاگ اسکای تعریف می کرد ولی اون وقت بلاگ اسکای عضو جدید نمی گرفت. مدت ها طول کشید تا من دوباره دست به کار شدم و این وبلاگم رو ساختم و باز هم مدتها طول کشید تا زحمت کشیدم و رنگ قالبم رو عوض کردم. اما خیلی کم و با احتیاط توش می نوشتم. نمی دونم یه جورایی دلم نمی خواست کسی بدونه من کیم.

بعد دوباره اسباب کشی کردم. به جایی که خونه ی ییلاقیه منه و هنوز هم خوشبختانه وقتی حالم خیلی بد می شه می رم سراغش. آب و هواش خوبه همسایه هم ندارم. کسی هم نمی یاد اونجا مهمونی.

وقتی خواستم برای آخرین بار یه یادداشت بذارم و وبلاگم رو تعطیل کنم اتفاقی افتاد که دوباره منو درگیر وبلاگ بازی کرد و من خوشبختانه یا بدبختانه درش رو تخته نکردم.

تو این دو سه سال خیلی چیزها یاد گرفتم و یادداشت های خیلی ها رو خوندم گرچه که زیاد جایی کامنت نذاشتم و دوستان وبلاگی من تعدادشون از انگشتای دست هم کمتره. این وبلاگ نویسی ها و وبلاگ گردی ها حداقل تاثیرشون برای من این بود که سال کنکور رو راحت گذروندم ( عجب توصیه ای! نرید این کار رو بکنید بذارین گردن من، از من دیوونه تر تو دنیا پیدا نمی شه) . به هر حال ، الان، امروز احساس می کنم باید بیشتر بنویسم. و روزبه داره منو از این تلگرافی نوشتن در میاره. شاید یه دلیل اینکه قبول کردم اینجا بنویسم این بود که می دونم مجبورم می کنه حسابی بنویسم.

 

باشه،  خوب، قول می دم هیچ پست کمتر از ده خطی ننویسم!

 

باران

کشکت را بساب !

گویند مردی کشک ساب در کنار در کاخ شاه عباس در حال کار بود که شیخ بهایی خواست وارد کاخ شود،
ولی سربازان اجازه ورود به او ندادند و گفتند شاه عباس دستور داده است که به شما اجازه ورود به کاخ ندهیم.
در همین حین کشک ساب به شیخ گفت:اگر من شاه بودم،اجازه می دادم تمام دانشمندان به راحتی در کاخم رفت و آمد کنند.
شیخ با قدرتی که داشت،مرد را به رویا برد.در رویا مرد بر مسند قدرت نشسته بود و در حال دیدن رقص و آوازخوانی دلقکان و مطربان دربار بود که ناگهان نگهبانی آمد و گفت شیخ بهایی اجازه ورود می خواهد.
شاه(مرد کشک ساب)گفت:به او بگویید شاه در حال استراحت است و فردا اگر حوصله داشت شما را به حضور می پذیرد!
در همین حال و هوا،شیخ بهایی به شانه مرد کشک ساب زد و گفت: ای مرد کشک ساب،کشکت را بساب!

حج راستین...

نقل است که گفت(با یزید بسطامی):
مردی پیشم آمد،و پرسید که کجا می روی؟
گفتم : به حج
گفت: چه داری؟
گفتم: دویست درم
گفت: به من ده، و هفت بار گرد من بگرد که بچگان دارم و دست تنگم، که حج تو این است.
چنان کردم و بازگشتم...