.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

و خدایی که در این نزدیکی است...

بعضی وقت ها، آدم باید ببینه دلش چی میگه، منطق رو بزاره کنار و بتونه با بی منطقی ها و بی عقلی های خودش کنار بیاد و بدون توجه به عواقب، اون کاری رو بکنه که دوست داره، بعدشم خدا بزرگه...

امیدم به خداست

شکر...

سیب هزار چرخه...

زندگی... بعضی وقت ها فکر میکنم چرا اینقدر پیچیده میشه...

وقتی بلیطی میگیری تا بری خانواده ات رو بعد چند سال ببینی، پدر و مادرت از خوشحالی خانه را رنگ میکنند، ماشین رو میدن صاف کاری و رنگ زنی، وقتی که تو اسکایپ ذوق رو توی صدا و صورت پدر و مادرت میبینی که از نذری میگن، از دسته های سینه زنی و از تمامی اتفاقات معمولی که با هیجان تعریف میکنند و میدانی تمام این شور و شوق به خاطر دیدن پسرشان هست.

وقتی بلیطی میگیری تا بری یار احتمالی آینده رو ببینی، با تمام دوستات مشورت میکنی، میترسی، تو فکر و ذهنت شبیه سازی میکنی تمام خاطرات رو توی تهران، وقتی که صدای ذوق زده اش رو میشنوی...

بعدش پٌــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوف

بهترین پیشنهاد کاری عمرت رو میگیری از یک کمپانی غول، پیشنهادی که زندگیت رو از این رو به اون رو میکنه...

بعدش صورت پدر و مادر تو اسکایپ، انگار یخ کردن، دیگه اون شور و شوق نیست، تبریک میگند اما تو میخونی تو چشاشون.

بعدش یار احتمالی آینده، که سکوت میکنه و تو صدای ریز گریه اش رو میشنوی...

خدایا... شکر کرمت، کمکم کن که بهترین تصمیم رو بگیرم، می دانم همین رو خودم ازت خواستم، اما نیاز دارم به کمکت، مثل همیشه.

اوس کریم، کرمت رو شکر...


خارج گود: دارم آهنگ های بنان رو گوش میدم، ذهنم رو آروم میکنه...

میز بازی...

دروغ چرا، میترسم، خیلی زیاد، از اینکه انتهای یک رابطه به کجا میرسه، اینکه 10 سال دوام میاره، اینکه با سختی ها میشه کنار آمد، اگه این شد بعدش چی میشه، اگه فلان شد بعدش چی میشه، این ترس آنقدر دارم بهم غلبه میکنه که میخوام بزنم زیر میز بازی...

میترسم...

زندگی رویای زیبای عشق...

دوست داشتم زودتر برم، کار خاصی هم نداشتم، اما دلم میگفت نه! زود تصمیم نگیر...

تو این یک ماه مانده کار خاصی ندارم، همت بکنم درس بخوانم یکم تا ببینم چی میشه، اما استرس و هیجان دیدن خانواده و شاید یار آینده، هوش و حواس برام نگذاشته...

من نمی گنجم در آن چشمان تنگ...

خواستم بنویسم بعد از یک سال و نیم میخوام به یکی دل ببندم، ولی مطمئن نیستم، جمله بندی مناسب پیدا نکردم.

خواستم بنویسم میترسم دلم بر عقلم دستور بده، نتونستم...

خواستم بنویسم مطمئن نیستم، از آینده، نشد...

شعر شهریار یادم آمدم، فکر میکنم بیانگر حال الان من هست:


باید از محشر گذشت، این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست

گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است

عذر میخواهم پری، من نمی گنجم در آن چشمان تنگ

با دل من آسمان ها نیز تنگی میکنند

روی جنگل ها می آیم فرود، شاخه زلفی گو مباش

آب دریاها کفاف تشنه ی این درد نیست

.

.

دست موسی و محمد با من است

میروی، وعده ی آنجا که با هم روز و شب را آشتی است

صبح چندان دور نیست