.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

بد قولی...

دو روز مفتِ مفت تعطیل، تازه میشه پنجشنبه رو هم حساب کرد، در کل سه روز.
3 روز پیش، یک دوستی ازت قول گرفته که یک روزش رو با اون باشی، تو هم قول دادی.
درست ثانیه های آخر، انواع و اقسام مشکلات برات پیش میاد، مهمانی های الکی، بیرون رفتن های بی خود، سفری کاملا بی موقع!
حالا موندم به اون دوست چه جوابی بدم، چه شکلی بگم نشد، نمی توانم بیام، چه شکل بزنم زیرِ قولم؟
خارج گود: یک نفر گفت، دو نفر آف گذاشتن که چرا قسمت نظرات رو غیر فعال میکنی؟ ببینید، چون اکثر نوشته هام حالت خاطرات پیدا کرده و زیاد مایل نیستم کسی نظر بده، قسمت نظرات رو غیر فعال کردم، ولی هر وقت پستی دادم که حالت عمومی داشت حتما قسمت نظرات رو میگذارم، البته شک دارم کسی نظر بده، درست و حسابی!
پ ن: مثل اینکه فرض محال کار خودش رو کرد، غیر از پ.ع.ب گویا از آشناها دیگه کسی سر نمیزنه، حتی از اون قدیمی ها، جالبه! نمیشه گفت مهم نیست ولی جالبه، اونم بسیار...

برگشت...


خیلی مسخره است، خیلی.
سه ماه پیش (  4 شنبه،10 خرداد، از اون تاریخ هایی که فراموش نمیکنم ) یادتونه، داشتم خودم رو جِر میدادم، گفتم نکنید، با زندگی من کاری نداشته باشید.
گفتید، تو نمیفهمی زندگی یعنی چی! همان دو سال هم از سرت زیادیه، گفتم دو سال صبر کردید دو سال دیگه هم روش، گفتید: خفه شو! کی از تو نظر خواست.
کار خودتان رو کردید، منم گفتم چشم، هرچی شما بگید.
حالا میگید برگرد، مگه من مسخره شماها هستم، مثل اینکه تاریخ رو فراموش کردید، بهم میگید من رو درک میکنید! چه مزخرفاتی، شماها اصلا میدانید تو ذهن من چی میگذره؟ چی چی رو برگرد، مگه شماها نبودید که میگفتید تو هیچی نمیفهمی؟ این بود فهم شما؟
نه! دیگه راه برگشتی نیست، من راهی رو که آمدم دیگه هرگز، هرگز بر نمیگردم، حتی به قیمت زیر پا گذاشتن همه چیز، حتی به قیمت رفتن، حتی به قیمت فراموش کردن و حتی ...
آهای، آدما، شماهایی که من رو تنها گذاشتید، شماهایی که طرف مقابل رو صاحب حق دانستید، تک تک شماها مسئول هستید، حرفی زدید باید پاش وایسید.
مطمئن باشید، اگه وعده ای که دادید عمل نکنید ترکتان میکنم، برای همیشه.
یادم نمیاد تا حالا قولی به خودم داده باشم و زیرش زده باشم، این رو مطمئن باشید...
عصبانی بودم یک چیزی نوشتم، جدی نگیرید...

تغییر...

خانواده بیتا اینها، همگی رفتن مسافرت، بیتا هم به خاطر امتحانش مونده، به قول خودش تنهای تنها، من هم که تو این دو هفته به خاطر کارهام فقط تو جاده های ایران بودم.
خودم رو مجبور کردم این 4 روز که بیتا تنهاست، روزی حداقل 5 دقیقه باهاش حرف بزنم، یک کار فوق العاده عجیب از من.
بعد از ظهر گفت یک سوال ازت میکنم راستش رو بگو، گفتم باشه، گفت اصلا من برات مهم هستم یا فقط یک کسی که هر وقت حال کردی یک زنگ بهش میزنی یا باهاش میری بیرون؟ میگم مگه چی شده، میگه راستش تو اصلا هیچ چیز برات مهم نیست، 17 روز از هم خبر نداشتیم بعد از اینکه زنگ زدی خیلی عادی بودی، نه شادی ای و نه خوشحالی ای، حالا چیزیت میشد به خاطر منم یکم خوشحال میشدی، یا خیلی موقع ها اصلا به حرف های من گوش نمیدی! می خواهم بدانم من واقعا برات مهم هستم یا همین طوری فقط یکی هستم که بود و نبودم فرقی نداره؟ میگم ببین، من اخلاقم همینطور هست، با تمام دوستام همین طور هستم، تغییر هم نمیکنم چون خیلی از این حالت خوشم میاد، اگه انتظار داری مثل بقیه پسرها باشم نیستم ولی اینکه پرسیدی مهم هستی یا نه من عادت ندارم وقت خودم رو الکی تلف کنم.
میگه هنوز فکر میکنم تو رو کامل نشناختم چون تمام کارات روی منطقی هست که کسی رعایت نمیکنه و درستش هم همینه، از همین رفتارات خوشم میاد، رُک بودنت و راست گویی ات، میگم خوبِ، از این به بعد میرم جلوی آینه کلی از خودم تعریف میکنم!
میگه جدیدا به این نکته پی بردم که صورت تو در هیچ موقعیتی حالت نمیگیره، ناراحتی، شادی، ترس، عصبانیت.
دارم بهش توضیح می دهم که شرایط خودت رو درک کن و به جای اینکه همش فکر کنی تنها هستی از تنهاییت لذت ببر که کم پیش میاد، میگه میای بریم بیرون؟، میگم من تا حالا داشتم قصه ی حسین کرد شبستری رو میگفتم؟
پ ن:این خیلی مسخره است که من، خودم رو به خاطر حرف مردم تغییر بدم، مردم تو زندگی من نقشی ندارند، حتی تو...

مغز...

طبق آخرین تحقیقات مرکز پژوهشی در لندن که مغر منجمد شده انیشتین رو نگه میدارد، این انسان، چیزی در حدود 70% مغزش رو به کار میبرده.
مطلب حاشیه ای: بابا شما به جنازه اون بدبخت هم کار دارید؟
انسان ها عادی چیزی بین 6% تا 9% از مغزشان رو استفاده میکنند.
من خودم رو میگم، به کسی بر نخوره بگه این پسرِ خیال کرد کیه!
از این 7% از مغز من 6% به افکار چرند میگذره و اون 1% باقی مانده به خواب و خوراک و بازی و استراحت و در آخر اگر وقتی باقی موند به درس...

زندگی...

 
بعضی وقت ها، با خودم فکر میکنم که آنقدر جوانم و وقت دارم که میتوانم تمام اشتباهاتم رو جبران کنم.
بعضی وقت ها، فکر میکنم، آنقدر اشتباهات من زیاد شده و آنقدر وقت کم هست که زندگیم پوچ و بی معنی یه!
پ ن: بیشتر در حالت دومی هستم تا اولی...