.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

تغییر...

خانواده بیتا اینها، همگی رفتن مسافرت، بیتا هم به خاطر امتحانش مونده، به قول خودش تنهای تنها، من هم که تو این دو هفته به خاطر کارهام فقط تو جاده های ایران بودم.
خودم رو مجبور کردم این 4 روز که بیتا تنهاست، روزی حداقل 5 دقیقه باهاش حرف بزنم، یک کار فوق العاده عجیب از من.
بعد از ظهر گفت یک سوال ازت میکنم راستش رو بگو، گفتم باشه، گفت اصلا من برات مهم هستم یا فقط یک کسی که هر وقت حال کردی یک زنگ بهش میزنی یا باهاش میری بیرون؟ میگم مگه چی شده، میگه راستش تو اصلا هیچ چیز برات مهم نیست، 17 روز از هم خبر نداشتیم بعد از اینکه زنگ زدی خیلی عادی بودی، نه شادی ای و نه خوشحالی ای، حالا چیزیت میشد به خاطر منم یکم خوشحال میشدی، یا خیلی موقع ها اصلا به حرف های من گوش نمیدی! می خواهم بدانم من واقعا برات مهم هستم یا همین طوری فقط یکی هستم که بود و نبودم فرقی نداره؟ میگم ببین، من اخلاقم همینطور هست، با تمام دوستام همین طور هستم، تغییر هم نمیکنم چون خیلی از این حالت خوشم میاد، اگه انتظار داری مثل بقیه پسرها باشم نیستم ولی اینکه پرسیدی مهم هستی یا نه من عادت ندارم وقت خودم رو الکی تلف کنم.
میگه هنوز فکر میکنم تو رو کامل نشناختم چون تمام کارات روی منطقی هست که کسی رعایت نمیکنه و درستش هم همینه، از همین رفتارات خوشم میاد، رُک بودنت و راست گویی ات، میگم خوبِ، از این به بعد میرم جلوی آینه کلی از خودم تعریف میکنم!
میگه جدیدا به این نکته پی بردم که صورت تو در هیچ موقعیتی حالت نمیگیره، ناراحتی، شادی، ترس، عصبانیت.
دارم بهش توضیح می دهم که شرایط خودت رو درک کن و به جای اینکه همش فکر کنی تنها هستی از تنهاییت لذت ببر که کم پیش میاد، میگه میای بریم بیرون؟، میگم من تا حالا داشتم قصه ی حسین کرد شبستری رو میگفتم؟
پ ن:این خیلی مسخره است که من، خودم رو به خاطر حرف مردم تغییر بدم، مردم تو زندگی من نقشی ندارند، حتی تو...