بیشتر از دو سال است که این درد باهام است، هر روز و هر ساعت و تقریبا از پنج ماه پیش داره فشار خیلی بیشتری به روح و جسمم میاره، شدم محبوس در ذهن و جسمم.
از هفته ی پیش به اوج خودش رسیده است و بعضی وقت ها میشه که آرزو میکنم دیگر بلند نشوم، توان این همه فشار را ندارم.
مرگ از نظر من مثل بیهوشی است، نیست میشی، حتی متوجه نمیشی که دیگر وجود نداری، سیاهی مطلق، خودت را از آن بالا نمیبینی، تمام میشی و میری...
سلام
ناامیدانه نوشتین..
حالتون خوبه؟
بنظر میاد اتفاقات سختی رو پشت سر گذاشتین و یا دارین روزهای سختی رو میگذرونین..
امیدوارم لبخند به لبتون برگرده